۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

9-


شب يازده مرداد مرداد هشتاد و هشت ، ساعت بيست و سه به گاه سوفيا ، در بالكن اتاق شماره 1309 هتل بونیتا(Bonita) : امروز هم به روستاي بلغاري رفتيم ، با همين تورهاي يك روزه يا چند ساعته اي كه نام نويسي كرده بوديم . مانند ديروز برابر برنامه مي ني بوس ساعت نه و سي دقيقه از جلو هتل ما را سوار و به سوي جايي در سمت خاوري وارنا به راه افتاد . نخستين جايي كه ايستاد ، جايي بود به نام Stone Forest يا همان جنگل سنگي ، كه عبارت بود از دره ي كم ژرفايي كه در پي رويدادي طبيعي كه روشن نيست درست در چه زماني و چگونه رخ داده بود ، در آن سنگها به فرم ستونهاي گرد و به صورتهاي گوناگون روي كف زمين ايستاده بودند و سراسر دره به همين فرم بود ، درآمده بود .
پس از پياده شدن از مي ني بوس در اتاقي كه در آغاز همين دره ساخته شده بود ، نخست يك خانم جوان بلغاري درباره ي آن و چگونگي تشكيلاين ستونهاي سنگي به يك زبان انگليسي كمتر دريافتني برايمان توضيحاتي داد . سپس به بازديد از سنگها پرداخته و در هوايي آفتابي تا اندازه ي زيادي پيش رفته و از دره و در كنار سنگهاي بي شمار راست ايستاده اش كه هر كدام به گفته ي دخترك به فرمي بود (يكي به فرم سرباز روسي ، ديگري به فرم پدر و مادر و دختر و پسرشان در كنار يكديگر ، يكي همچون درخت ، و . . . )عكس گرفتيم .
با اين حال تا ته دره نرفتيم چون آفتاب مي سوزاند و افزون بر اين از ديد ما چيز چندان ويژه اي هم نبود . از اين رو تا بازمانده ي كه يك خانواده ي ايراني چهارتايي بود بازديدهايشان را انجام دهند ، در سايه ي درختي به آسايش پرداختيم . الميرا گفت: اينها از هر موقعيتي اينجور براي درآمدزايي و كشيدن گردشگر بسوي خود بهره مي گيرند ، در حالي كه ايران پر است از چنين صحنه هاي شگفت انگيز طبيعي . و براي نمونه گفت كه در كوره(هم آهنگ دوره) روستاي پدريش چنين و چنان جاهايي وجود دارد ، و من خودم براي او از ده خودمان چله (هماهنگ گله ) و جاهاي ديگر را براي او نمونه آوردم كه الميرا خودش نيز پيشتر آنها را ديده بود و از نگر چگونگي و زيبايي از اين جنگل سنگي بلغارستان كه در پي جوشش چيزهاي مذاب درون زمين يا شايد برخورد يك شهاب سنگ در تاريخي ناروشن به زمين درست شده بود ، براستي بسيار سرتر بود . تا جايي كه من گفتم (اين توضيح ديگري براي جايگاه گردشگري كردن چنين جايي از سوي بلغارها بود)اين بلغارها شايد سنگ نديده اند كه اينجا اين همه برايشان پركشش جلوه كرده است . زيرا كشورشان مانند ديگر جاهاي اروپا بيشتر سرزميني سراسر جنگلي و سرسبز است همانند شمال ايران ، و تپه اي يا كوهي هم اگر هست بيشتر جلگه اي و خاكي است تا سنگي ، و براي نمونه تپه ي روبرو را با دست نشان دادم كه پردرخت و جنگلي بود و جاهايي هم كه درختان آن را زده بودند خاكي و گلي نشان مي داد ، گل سياه و حاصلخيز كشاورزي . هر چه بود همزمان با ما چيزي نزديك به يكسد تن گردشگر از كشورهاي روسيه ، آلمان ، و ديگر كشورهاي اروپايي از جمله روماني و خود بلغارستان سرگرم بازديد از اين جايگاه بود . اما ما پس از نزديك به سي و پنج تا چهل دقيقه جنگل سنگي را پشت سر ، و با پيمودن دنباله ي راه كه اين بار در دو سوي جاده افزون بر كشتزارهاي پهناور آفتابگردان ، كشتزارهاي گسترده ي مو(انگور) شايسته ي ديدن بود ، دوروبر بيست دقيقه ي ديگر به روستاي بلغاري رسيديم :
در روستاي بلغاري راننده يكراست ما را به خانه اي برد كه در آن عسل فرآوري مي شد . در اينجا نيز پيرزن روستايي بلغار از عسلهايش براي چشيدن براي ما ريخت و مرد ايراني خانواده ي گرگاني همراه ما درباره ي چگونگي فرآورش آنها با راننده يا ليدر تور به گفتگوي بيجا و درازي پرداخت ، ولي سرانجام روشن شد كه مانند ايران در اينجا نيز مومها دست ساز است ، اما ديگر ندانستيم براي زنبورها (انگليسي ها مي گويند beez ، ما هم در زبان روستايي خودمان مي گوييم بز . آيا بيز واژه اي در بنياد پارسي يا پهلوي است ؟) آب شكر مي گذارند يا نه . با اين همه مزه ي عسل ها بسيار خوب و طبيعي به نگر مي رسيد و خانواده ي همراه ما از عسلها كه در بتريهاي پلاستيكي كوچكي ريخته شده بود يك بتري به بهاي نه چندان گزاف ده لوا خريداري كرد و روشن شد كه الكي گفتگوي بيجا و دراز انجام نداده بود . و در بنياد عسل راستين در ايران نيز گران و ناياب است و پركشش آن كه در اينجا نيز نرخ آن هم ارز ايران يا اندكي پايين تر بود .
آنگاه از باغ پشتي خانه ي پيرزن كه آكنده از درختان سيب ، گوجه فرنگي(كه چوب گذاشته بود تا بته هاي گوجه فرنگي نيز مانند تاك از چوبها بالا بروند و بيش از يك متري هم رفته بود ، و من چنين چيزي را پيش از اين در هيچ جاي ديگري نديده بودم ، و بته هاي گوجه فرنگي در اين هنگام پربار بود) ، فلفل ، كدوكباب ، تك و توك درختان انگور ، و بسياري چيزهاي ديگر بود ، بازديد كرديم . همچنين در حياط جلوي خانه ي پيرزن تك و توك تاك و بسياري چيزهاي ديگر ديده مي شد . گلهاي آفتابگردان اينها نمي دانم چرا به اندازه ي بايسته ، آنگونه كه در ايران مي توان ديد بزرگ نمي شود ، بي گمان در پيوند با نژاد و گونه ي بذر آن بود . سپس از خانه ي پيرزن سوار بر مي ني بوس به خانه ي ديگري رفتيم كه منظور بنيادي از برگزاري تور يكروزه ي روستاي بلغاري بيشتر در پيوند با مراسم و چيزهاي درون اين خانه بود . بدين روش كه به گونه اي سراسر نمادين همزمان با پا گذاشتن ما به درون حياط خانه دودختر با پوشش هاي سرخ و رنگارنگ بومي بلغاري و گل بزرگ سر ، يكي سيني آكنده از جامهاي شراب در دست و ديگري با سيني نان ، همزمان با نواخته شدن آهنگ از سوي مرد جوان ديگري كه با يك دستگاه ويژه اي بود كه يكسوي آن ارگ و سمت ديگرش جوري بود كه براي من ناشناخته بود و ان را ايستاده در بغل گرفته بود و مي نواخت ، به پيشواز ما آمدند .
كه همه ي ميهمانان يكي يك جام شراب به همراه تكه اي نان برداشته و به سالن پذيرايي ، جايي كه همه چيز روي سفره هاي روي ميزهاي دورتادور سالن چيده شده و روي آنها در اين زمان از راكي ، شراب سرخ ، شراب سفيد(wine)، بتريهاي بزرگ كوكاكولا ، نان ، سالاد ، آب ، بشقاب و پيشدستي ، جامها ، ليوانها ، قاشق و چنگال ، كارد ، و غيره ديده مي شد ، راهنمايي شديم ، و پس از بازديدي كوتاه از ابزارآلات كهن و بسيار گوناگون درون سالن گفته شد كه كجا و چگونه بنشينيم كه جا براي ديگر مهماناني كه بزودي سرخواهند رسيد و سالن را پر خواهند كرد ، باز بماند .اين بود كه ما شش تن بازديدكنندگان يك مي ني بوس همگي سر يك ميز نشستيم و بزودي همه ي ميزهايي كه دورتادور سالن چيده شده بود و هر كدام شش هفت تن گنجايش بيشتر نداشت، پر شد . رويهمرفته چيزي دوروبر بيست تا از چنين ميزهايي دورتادور سالن چيده شده بود و يك ميز بزرگ نيز كه گويا ويژه ي ميزبانان يا ديگر فراخوانده شدگان ويژه بود ، در ميان سالن جاي داشت . اما ما تشنه بوديم ، چون در جنگل سنگي آفتاب خورده بوديم ، و از همين رو بزودي سرگرم نوشيدن ، و خوردن تنها بشقاب خوردني تا اكنون موجود روي ميز يعني سالادها شديم . برابر برنامه قرار بود كه ناهار داده شود و روشن بود كه سالاد تنها ناهار نبود و سالاد تنها براي گشايش كار بود . هر چه بود همزمان با خوردن و آشاميدن ما و رسيدن ديگر مهمانان ، همان دو دختر نوجوان كه پوششهاي بومي بلغاري بر تن داشتند( پوششهاي قرمز خوش رنگ ، با گل سر زردرنگ بزرگ ، و چهره هايي بسيار دلكش و زيبا ، و خنده هايي دائمي بر لب) به همراه همان نوازنده ي ارگ كه به دنبال آنها تا دم در آمده بود و يك نوازنده ي ديگر كه چيزي توي مايه هاي هنبونه ي خودمان در دست داشت ، دم در درون شد به سالن به اجراي آهنگ و درخورد آن پايكوبي هاي گوناگون پرداختند . گزينش و نواختن آهنگ كار آن دو مرد(سي تا سي و پنج ساله) بود ، و انجام پايكوبي درخورد آهنگ نواخته شده دو دختر نوجوان دست بالا بيست ساله . كه از همانجا دو در درونشد به سالن آغاز و در بيشتر موارد كار به دنبال كردن پايكوبي به فرم گردش پيرامون ميز بزرگ ميان سالن كه البته روي آن نيز سفره ي غذا چيده شده بود مي انجاميد ، و در اين ميان كساني از گردشگران نيز به فراخوان خودآن دو دختر دست در دست آنها مي گذاشتند و هماهنگ با آواي آهنگ بومي دركار نواخته شدن به پايكوبي و دست افشاني مي پرداختند . و پايكوبي ها نيز مانند آهنگها به شيوه ي ويژه اي بود و رقصهاي بومي به حساب مي آمد .
هر چه بود اين كار چند ساعت و تا دوروبر ساعت پانزده و سي دقيقه به گاه بلغارستان دنبال شد و در خلال آن با سه نمونه غذاهاي بومي بلغاري بادوري زماني نيم ساعت به نيم ساعت ، به جاي ناهار از مهمانان پذايرايي گرديد . كه نخستين آن قاتق لوبيا بود ،
ديگري چيزي نبود مگر كوفته تبريزي خودمان كه در ميان آن برنج و چيزهاي ديگر است ، كه در اينجا نيز چنين بود وخود بلغارها نيز از آن با واژه ي پارسي كوفته ياد مي كنند ،
و سومين غذا گونه اي كيك بود به همراه يك قاشق مربا در كنار آن كه سرانجام بجاي دسر روي ميز بازديدكنندگان جاي گرفت . اما شگفت آن كه هنگامي كه كم كم زمان رفتن ما و نوبت به درشكه سواري توي كوچه هاي روستا رسيد ، ناگهان ديديم كه براي نشستندگان دور ميز بزرگ ميان سالن كه بيشتر كسان ويژه و سالخوردگان بودند ، ديس هاي كباب به ميان آمد (بلغارها نيز مانند تركها به كباب كباب مي گويند) ! اما كسي نبود به آنها بگويد خيلي خوب اگر غذاي بومي خوب ، خوشمزه ، و سالمتر است ، پس چرا خودتان نمي خوريد دهن سرويسها ! جاي جاي و دورتا دور سالن پذيرايي رختها و چيزهاي بومي آويزان بود ، در يكي از پستوهاي تاريكي كه درش به همين سالن باز مي گرديد ، خرت و پرتهاي كهن گوناگون از برساتي (مردم لارستان به فانوس مي گويند) گرفته تا چرتكه (بلغاريها به چرتكه همان چرتكه مي گويند) تا ننوي بچه بچشم مي خورد ، كه تنها در روشنايي نور موبايل من الميرا توانست چند آن از آنها فيلم بگيرد . همچنين در حياط خانه ابزارآلات گوناگون كشت و كار ، تاب بازي كودكان(كه بسياري در همين زمان كوتاه نيز تاب نياوردند بي خيال آن شوند )، وسايل شخم ، درو ، كوبيدن ، و جداكردن سبوس از دانه نيز به چشم مي خورد .
گردش كوتاه در روستا با درشكه اما بسيار آسان بود . درشكه اي كه كمابيش شش تن گنجايش داشت و اسب تنومند و قوي هيكلي به آن بسته شده بود ، با راهنمايي يك پيرمرد بلغار در كوچه هاي روستا دوري مي زد و دوباره به به سر جاي نخستين بر مي گرداند .
پس از ترك اين خانه و روستاي بلغاري ما گمان كرديم كه يكراست به ماسه هاي تلايي بازخواهيم گشت . اما در جاده ناگهان مي ني بوس فرمان خود را در يك
راه باريك جنگلي خم و تا جايي در ميان درختان پيش رفت تا اين بار به گردشگاهي كه در كنار يك رودخانه ي كمابيش پرآب و چشمه اي كه از زمين مي جوشيد برپا شده بود ، رسيد . اينجا چشمه اي بودكه رودخانه اي كمابيش پر آب با آب بسيار زلال در ژرفاي جنگل از كنار آن مي گذشت و افزون بر اين رستوراني و برو بيايي در كار بود . يك جا شامپانزه اي براي شادي و تفريح بازديد كنندگان به ميله اي بسته شده بود . در جايي ديگر اسبها پا كوتاه در ميان چمن ديده مي شدند ، كه حتي اگر به آنها نزديك مي شدي رم نمي كردند .
جايي كه اندازه زيادي آب از درون زمين مي جوشيد بالاي آن حوضي ساخته شده بود به ژرفاي پنج تا شش متر كه گردشگران علاقمند در آب سرد آن شنا مي كردند . يعني آب چشمه حتي در اين ماه سال سرد بود . همراهان ما (مگر خانمشان)در آن شنا كردند ، اما ما در كنار رودخانه و در ميان درختان جنگلي به گردش پرداخته ، عكس و فيلم برداشتيم ، و از آب بسيار بسيار پاك و زلال رودخانه با ليوان هميشه همراه و در كيف دستي الميرا چندين نوبت آشاميده و نيروهايمان را بازسازي كرديم ، اما آب آن از نگر چگونگي شايد به شرابهاي بهشتي بسيار نزديك بود . از سويي ديگر تك و توك درختان ميوه در گوشه و كنار گردشگاه به چشم مي خورد . از همان درختاني كه گونه هاي آن را در ايران نيز به فراواني مي توان ديد : گلابي ، انواع آلو ، و زغال اخته كه ميوه اي با مزه ي ترش دارد .
در هنگام برگشت مادر گردشگران ايراني همراهمان پيش ما كه ديگر خسته شده ودر سايه اي روي سندلي نشسته بوديم آمد و گفت كه شما در وارنا به بازار مالوارنا(Mall varna) رفته ايد ؟پاسخ داديم نه . آنگاه گفت كه ما با راننده گفتگو كرده ايم كه در راه برگشت يك سر ما را به اين بازار ببرد و راننده نيز پذيرفته است كه اگر بيش از يك ساعت به درازا نينجامد اين كار را انجام دهد . به هر روي ما نيز چون اين چند روز كه در اينجا بوده ايم مگر يكپس از نيمروز به وارنانرفته و در بازار آن نگشته بوديم ، گفتيم باكي نيست . اين بود كه دوروبر ساعت هفده به گاه وارنا روبروي بازار ياد شده بوديم و پيمان نهاديم ساعت هژده دوباره دم در بازار با هم ديدار كنيم .
اين بود كه ما به درون بازار كه كه در بنياد يك مجتمع بزرگ سوداگري كه نمونه ي آن در بسياري از شهرهاي ايران ديده مي شود(مانند مجمتمع هاي موجود در كيش ، يا بندرعباس ، يا قشم) رفتيم ، و راننده رفت جايي دنبال برنامه اي . در بنياد ما در اين بازار پنج اشكوبه هيچ كاري نداشتيم . چون پول چنداني براي خريدن اين كالاهاي گران در دسترس ما نبود . بر اين پايه ما تنها ديد زديم و نرخها را بررسي ، و با ايران برابر كرديم . و سر انجام به دستشويي رايگان اشكوب آخر سري زديم . ما بايد اين يكساعت را يك جوري مي گذرانديم . در دستشويي تر و تميز ، بزرگ ، و كمابيش شيك (در بخش مردانه ي دستشويي كه من رفتم)براي آنهايي كه دستشويي سبك داشتند روي ديوار به شمار لازم با يك حايل ميان آنها ، سنگهايي نصب شده بود براي تخليه ي سبك . به هر روي پاساژ هر اشكوبش به چيزي ويژگي داشت . براي نمونه اشكوب پنجم سينما و گيم بود ، اشكوب چهارم به رستورانها ويژگي داشت كه نرخ مواد غذايي در اينجا نيز همانند شن هاي تلايي بود ، نه گرانتر و نه ارزانتر . و ديگر اشكوبها در انحصار پوشاك ، موبايل ، عطر و غيره بود . اما نرخ پوشاك براستي سرسام آور بود . و چون در ايران مي شد با نرخهاي بسيار پايين تر پوشاك ها بسيار بهتري تهيه كرد ، ما هرگز تا اين هنگام در انديشه ي خريد پوشاك از وارنا و كوله كردن بيخود و بيجاي پوشاك نيفتاده ايم . هرچند گفته مي شد بهترين چيزي كه مي شد از اين كشور به ايران ارمغان برد ، پارچه بود . اما تا جايي كه ما بررسي كرديم نرخها در بهترين شرايط برابر بود ، و ارزش حمالي نداشت (ليدر تور مي گفت پوشاك در فلان بازار و فلان بازار ارزان است ، اما واقعيت آنست كه پوشاكهايي كه ما در اين بازار ديديم در بهترين حالت نرخهاي آن هم تراز بازارهاي تهران و بندرعباس بود ، و نه ارزانتر) . اما درباره ي اين بازار چيزي كه ميل داشتم بدانم اين بود كه سرمايه گذار اين ساختمان بزرگ در وارنا چه كسي بود ؟ آيا خودبلغارها چنين سرمايه هايي دارند يا سرمايه گزاران از ديگر جاهاي اروپا به اينجا مي آيند ؟ كه با درنگرداشت اين كه بلغارستان براي پنج سال بصورت آزمايشي در اتحاديه ي اروپا پذيرفته شده است ، چنين چيزي هرگز گزاف نيست . همچنين ما درنيافتيم كه معمار اين ساختمان چرا هر اشكوب را اين اندازه دراز ساخته بود ؟ يعني تو درون مغازه ها و بوتيكها كه مي رفتي چهار تا همانند خودت را بايد روي هم مي گذاشتند تا سرش به سقف مي رسيد . پيش گرفتن اين روش بي گمان مصلحتي و سودي در آن نهفته است كه ما نمي دانيم ، وگرنه مگر برباد دادن زمان ، سرمايه ، و پول و مصالح چيز ديگري نيست .
به هر روي پس از بازگشت به ماسه هاي تلايي و رسيدن به هتل كه دوروبر ساعت هژده و سي دقيقه روي داد
، من بي درنگ خوابيدم ، اما دوروبرهاي ساعت بيست و يك به گاه وارنا ديدم خانم دارد هي مرا جار مي زند ! و مي گويد : بلند شو و گرنه شب خوابت نمي برد ها ! و مي گويد كه نمي داند او بر اثر چه چيزي مسموم شده و ناچار شده شمار زيادي قرص بخورد . اين بود كه من نيز برخاستم و با نوشتن اين يادداشت خود را سرگرم كردم . يك ساعت ديگر هم الميرا گفت كه او خواهد خوابيد . كه من گفتم كه عيبي ندارد . من مي روم به بالكن ، و در آنجا در ميان صداي امواج وموزيك و بزن و بكوبي كه از كلوپها ، رستورانهاي ، و كازينوهاي پيرامونبه گوش مي رسيد ، نوشتن اين يادداشتها را دنبال كردم . ساعت يازده و چهل وپنج دقيقه نيز لامپ بالكن را خاموش كردند(اين لامپهاي بالكن كه همگي از يك جا كنترل مي گردد هر شب آنها را به طور همزمان دوروبر ساعت ده روشن و دوروبر ساعت دوازده خاموش مي كنند . اين بودكه من پس از خاموش كردن لامپ ناچار به درون اتاق برگشته و در پرتو نور لامپ سدواتي كه بالاي سر هر تختخواب يكي نصب است و سمت و سوي آن نيز بدلخواه برگرداندني است (و در بنياد بدين روش مي توان تابش آنرا در هنگام بايسته به تابشي نايكراست برگرداند ، هرچند چنين تابشي ديگر به درد نوشتن نمي خورد ) كار را دنبال كردم . نخست پرده ها كشيده ، اما در بالكن براي جابجايي هوا (هواي درون اندكي گرم است) باز بود ، با اين حال چون سروصدا و بوي سيگار از اتاقهاي كناردستي به درون مي رسيد ، آن را نيز بستم و بازمانده ي يادداشت را در خاموشي بي بروبرگرد و در حالي كه مسموميت الميرا او را آزار مي دهد و نمي گذارد بخوابد نوشته ام . اكنون ساعت دو و چهل و هشت دقيقه به گاه تهران و يك و بيست و هشت به گاه سوفياست ، و تا دقايقي ديگر نيز من پس از كشيدن مسواك خواهم خوابيد . براي فردا هيچ برنامه ي ويژ ه اي مگر گشتن بخشي ديگر از همين جاهاي ماسه هاي تلايي در دستور كار نيست .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر