۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

5-

اگر يك بار مرا فريب دادي ، شرم بر تو .
اگر دوبار مرا فريب دادي ، شرم بر من !

نه مرداد هشتاد و هشت به گاه سوفیا ، بالکن اتاق شماره 1309 هتل بونیتا(Bonita) در اشکوب سیزده : تازه از صبحانه خوردن بازگشته ایم . ساعت سرو صبحانه تنها تا ساعت ده است و ما امروز روی نوشیدن شکلات زوم کرده بودیم ، همچنین تخم مرغ به آن افزودیم . اما به نگر می رسد کمی زیادی خورده ام چون آدم از آیتمهای گوناگون به سختی می تواند چشم پوشی کند .



دیروز بامداد را به گشت و گذار در پیرامون همین هتل پرداختیم ، تا شاید موقعیت خود را بهتر شناسایی کنیم . کوشیدیم تا راهی برای رفتن به بالای آن تپه ی مشرف بر دریا پیدا کنیم ، و تا جاهایی هم بالا رفتیم ، اما کامیابی در رسیدن به این آرمان آسان نبود . این بود که از راهی دیگر به جایگاه ایستگاه تاکسیها و اتوبوسهای خطی برگشتیم تا در باره ی چگونگی رفتن به خود شهر وارنا ، که تا اینجا نوزده کیلومتر بود ، با هزینه ای کمتر بررسیهای بایسته انجام دهیم . که این بررسیها همراه با کامیابی بود . زیرا دریافتیم تاکسیها بیست لوا می گیرند و دربست می برند ، اما اتوبوسها برای هر نفر بیشتر از سه لوا درخواست نمی کنند . در این میان رانندگان تاکسی ها پی در پی به سراغمان می آمدند و می خواستند هر جورشده به زور هم که شده بود ما را به وارنا ببرند . یکی از آنها می گفت : اینجا که چیزی ندارد . همه ی زیبایی ها در وارناست : موزه ها ، کلیساها ، فروشگاهها ، و دیگر جاهای شایسته ی دیدن . گفتیم : خیلی خوب ، اما ما حالا نمی خواهیم به وارنا برویم . پس از نیمروز خواهیم رفت . و توی دلمان می افزودیم : آنهم نه با شما . ما نمی دانیم چرا باید به جای پرداخت شش لوا(پنج هزار تومان) به اتوبوس راحت ، بلند ، جادار ، و مطمئن ، بیست لوا برای تاکسیهای تنگ و کوتاه شما بپردازیم ؟ یکی می رفت و دیگری برمی گشت و باز چانه زنی می کرد و در راستای فریفتن ما تلاش می نمود . هر چند ما دیگر تحویلشان هم نمی گرفتیم . سرانجام یکی از این رانندگان که خودش پیشتر به ما گفته بود که اتوبوسها با شش لوا شما را می برند ، آمد و گفت : نه ، شش لوا که گفتم برای هر تن بود ، برای دو کس دوازده لوا ! اما ما باز هم فریب او را نخوردیم . زیرا اتوبوسهای خطی و رانندگان آنها همان دوروبر بودند . به زودی روشن شد که همان سه لوا برای هر تن و شش لوا برای دو کس ، کرایه ی درست بود . اما شگفت انگیز این بود که همین رانندگان به اندازه ی نیازشان انگلیسی بلد بودند .
به هر روی همین جور در خیابان کرانه ی دریا راهی را که به سمت ایستگاه اتوبوس و تاکسی ها پیموده بودیم ، بازگشتیم . بهای خوردنیها و تورهای یکروزه ی پیرامون را جویا می شدیم . یعنی کسانی که این تورها را برگزار می کردند توی راه ما را نگه می داشتند و برایمان با آلبوم و به فرم تصویری توضیح می دادند . هزینه ی تورها همگی نزدیک به هم بود با اندکی زیاد و کم ، و آن هم بیشتر بر سر این بود که غذا می دهند یا نمی دهند . و سرانجام نزدیک نیمروز از این ساندویچ فروشیها دو ساندویچ دینرکباب(بلغاریها هم به کباب مب گویند کباب) خریدیم به بهای ده لوا ، و از یکی از سوپرمارکتها یک نوشابه ی بی رنگ به بهای دو و چهل و نه صدم لوا ، و راه هتل را در پیش گرفتیم .


پس از نیمروز آهنگ وارنا کردیم . با همان اتوبوسهای خطی . که در آن تا سوار می شدی زن چاقی که شاگرد شوفر بود بی درنگ به سراغت می آمد ، برای هر تن سه لوا می گرفت ، و در برابر آن بلیت می داد . اتوبوس دوری(فاصله ی)نوزده کیلومتری را در نیم ساعت پیمود و ما در جایی پیرامون کلیسای مشهور وارنا به امید جابجایی پول پیاده شدیم . در این هنگام که ساعت دوروبر نوزده و سی دقیقه به گاه سوفیا بود همه ی صرافیهای معتبر که هر دلار را به بهای 1.38 لوا می خریدند بسته بود و صرافیهای باز بهای بسیار پایین 1.11 را پیشنهاد داده بودند . ما همین جور داشتیم گام بر می داشتیم و در جستجوی یک صرافی با پیشنهادی درخور پیرامون را می پاییدیم ، که ناگهان یک صرافی دستفروش به سراغ ما آمد و پیشنهاد جابجایی پولهای ما را به بهای درخور 1.50 لوا در برابر هر دلار را داد . ما گمان کردیم کلکی در کار اوست و دودلی داشتیم که این کار را در نزد یک صرافی دستفروش انجام دهیم ، که کمابیش همه شان در همه جای دنیا پیشه شان مگر کلاهبرداری چیز دیگری نیست . اما کلکی که ما خیال می کردیم بدین فرم بود که شاید پولهای او تقلبی است . با موشکافی بیشتر تاریخ پولهای او را نگاه کردیم که مال پیش از سال 1998 نبود . در بنیاد این داستانی بود که لیدر تور پیشتر در اتوبوس ولووی از فرودگاه تا ماسه های تلایی به ما یادآوری کرده بود که اگر نزد صرافیهای دستفروش پولتان را جابجا می کنید به تاریخ پولها قطعا نگاه کنید که مال 1998 به ماقبل نباشد که در بازار قبول نمی کنند ، زیرا هر نمی دانم چند لوای آن هنگام برابر یک لوای اکنون است . اما تاریخ پولهای او همگی درست و تاریخ پس از 1998 را داشت . با این حال او شماری ده لیری و و دو لیری در دست و پی در پی ما را به شتاب وا می داشت ، و از پلیس می ترساند . و انگشت بسوی یکی از گذرندگان خانم دراز کرد و گفت او پلیس است ، در حالی که او پوشش پلیس بر تن نداشت ، و ما خیال کردیم پس حتما پلیس مخفی است . یعنی او می خواست بگوید که چون جابجایی پول به فرم دستفروشی ممنوع است پس ما باید هر چه زودتر کارمان را انجام دهیم و پی در پی می کوشید ما را به جاهای کم رفت و آمد تر بکشاند . اما ما که به او دودلی داشتیم هنگامی که از او پرسیدیم پس چرا دلارهای ما را تا این اندازه خوب می خرد ، پاسخ آماده ای در چنته داشت : no commosion . آری چون کمیسیون نمی پردازیم . اما ما همچنان به او شک داشتیم و گمان می کردیم بی گمان به گونه ای کلکی در کار بود . شاید پولهایش تقلبی بود ، ما که برای نخستین بار بود اسکناسهای لوا را به چشم می دیدیم ، و یا دشواریهای دیگر . اما هنگامی که ما گمان تقلبی بودن اسکنهاسهایش را به او گوشزد کردیم او به شتاب ما را نزد یکی دو تا از گذرندگان که خانم نیز بودند برد و لواهای خود را به آنها نشان داد ، که درست بود . یعنی آنها پس از یک وارسی سرسری و دست کشیدن به پشت و روی اسکناس ، درست بودن ان را تایید کردند . آنگاه ما به گمان خود لواها(سد و پنجاه لوا) را شمردیم ، سد دلار به او دادیم ، و از او جدا شدیم . من روی نیمکتی نشستم و می خواستم لواها را یک بار دیگر بشمرم و المیرا دوربینش را درآورد که از فضای پیرامون و کلیسا فیلم بردارد که در این میان یک صرافی هندی دستفروش دیگر به سراغمان آمد . او نیز پیشنهاد یک و پنجاه لوا در برابر هر دلار را می کرد و باز به همان روش کلاه بردار پیشین که ما هنوز پی به کلاه بردار بودنش نبرده بودیم پی در پی ما را از پلیس می ترساند ، و باز در دستش درست مانند کلاه بردار پیشین ده تا اسکناس دو لوایی و سیزده تا ده لوایی بود ! این شخص هندی سیاه چهره و سیاه کار که گویا ناظر کلاه برداری آن صراف دستفروش بلغاری از ما بود ، ما را کیس درخوری برای فریب دادن تشخیص داده بود و به هیچ روی نمی خواست ما را از کف بدهد . در این میان هنگامی که من می خواستم با این دومی نیز درباره جابجایی پولها به گفتگو بپردازم ، المیرا که او نیز به رفتار اینها شک کرده بود یک آن دست مرا کشید و گفت :نه ، اینها قابل اعتماد نیستند . اما بهای خوب پیشنهادی و این که تا اکنون کلکی در کارشان تشخیص نداده بودیم ، مرا سخت فریفته بود . باز با شتاب ما را به گوشه ای در کنار نیمکتها و زیر درختان برد و او نیز درست مانند کلاهبردار پیشین در همانجا آقایی باز هم با لباس شخصی را (بی گمان همدست بودند ) به ما نشان داد که از دور ما را می پایید و ناگهان با چگونگی ویژه و مرموزانه ای به ما نزدیک شد ، و کلاه بردار هندی گفت : این پلیس است ! یعنی باید شتاب کنیم . و به من گفت پولها را که برای شمرده شدن به من سپرده بود در جیب بگذارم . و من چشم براه بودم که او اگر پلیس بود بی درنگ به سراغ ما بیاید و و بپرسد که شما دارید چکار می کنید ؟ اما او نیامد . یعنی او بی گمان آدم خودش بود برای پیدا کردن این بهانه که هر چه بیشتر ما را بترساند و به شتاب وادارد . و چون من پولها را در جیب گذاشته بودم ، هی می گفت : سد دلار را بده ، سد دلار را بده . و هرگز به ما پروانه ی اندیشیدن نمی داد . من شک کرده بودم از روش همانند دو کلاه بردار که هر دویشان شمار ده تا اسکناس دو لوایی و و مابقی اسکناسهای ده لوایی در دست داشتند ، هر دو پی در پی ما را از پلیس می ترساندند و می کوشیدند هر چه زودتر کار را به انجام برسانند . اگر مجال می داد من می خواستم بپرسم که پس چرا به جای ده تا اسکناس دو لوایی ، دو تا اسکناس ده لوایی دیگر نمی دهید ؟ اما آنها با مهارت فرصت هیچگونه واکنش و سخنی را به سوی مقابل نمی دادند . به هر روی من فریب را خوردم و به خانم گفتم یک اسکناس سد دلاری را هم به او بدهد ، و این سیاه کار او پس از به انجام رساندن کار و گرفتن اسکناس سد دلاری از ما ، درست مانند شیطان بی درنگ ناپدید شد . اما هنگامی که ما روی همان سندلی که پیشتر می خواستیم بنشینیم و پولها را یک بار دیگر بشمریم و این کلاه بردار دومی مجال نداده بود ، نشستیم و خواستیم داشته هایمان به لوا را یک بار دیگر عملا بررسی دست کم سیسد لوا موجودی داشته باشیم ، اکنون بیش از سد و بیست لوا در کیف المیرا موجود نبود ! من نخست خانم را سرزنش کردم که : إ ، پس بازمانده ی پولها کجاست ؟ اما المیرا با خشم پاسخ داد که : همه ی پولها همین است ، همین است ! و در اینجا بود که تازه شست ما خبردار شد که این حیوانات سر ما چه کلاه گشادی گذاشته بودند ، و سد دلار به همین سادگی از دست رفته بود . البته که اعصابمان خیلی خیلی خرد شد ، اما من به المیرا گفتم : ولی تو نگران نباش ، اشکال از من بود ، تو یک جایی در میان راه بسیار باهوشتر از من عمل کردی ، اما من اغفال شدم ، و حق من بود . چون آمدم و روی اصلی از قانون اساسی داخلی خویشتن که من خود هرگز از آنها سرپیچی نمی کردم ، و آن عدم مراوده و کار با صرافی دستفروش بود و من در تهران و در میدان فردوسی مگر به آهنگ تفریح و مسخره کردن هرگز به آنها نگاه هم نمی کردم ، پا گذاشتم . خوب دستفروش (هر گونه دستفروشی) یعنی آدم بی کلاس از همه جا مانده ای که حاضر است و این را حق خود می داند که برای بدست آوردن اندکی پول دست به هر کاری بزند ، و با این که بر واژگون مغازه ها نه مالیات و عوارض می دهد و نه اجاره مغازه و نه پول آب و برق و تلفن و گاز ، و بر این پایه قاعدتا باید جنس یا خدمات او ارزانتر از مغازه ها باشد ، و معمولا هم سود خوبی بهره اش می شود ، اما او برای بدست آوردن سود بیشتر باز هم در کار خود تقلب می کند ، چون دفتر و دستکی ندارد ، و پیدا کردن و دسترسی به او بر پایه ی نداشتن جای یکسان و همیشگی هرگز آسان نیست . و بر فرض در دسترس بودن ، بدلیل ارائه نکردن فاکتور چیزی را بر علیه او نمی توان اثبات کرد . از این رو یک چنین کسی یک آدم از هر سو بی کلاس ، بدبخت ، و آسمان جل است . و چه کسی با یک آدم بی کلاس طرف می شود ؟ یک ادم بی کلاس مانند خود او . که هیچ چیز برایش ارجدار نیست ، او را می شناسد ، از جایگاه پنهان شدنش آگاه است ، و توان گلاویز شدن با او را دارد . بدین ترتیب یک آدم با کلاس و درست و حسابی هرگز هیچ داد و ستدی را با یک چنین آدم فرومایه و سطح پایینی انجام نمی دهد . زیرا برای نمونه اگر ساندویچ می فروشد ، بی درنگ باید درباره ی تندرستی فلافل های میان آن دودلی به خود راه داد که از چه معجون شلم شوربایی درست شده یا روغنی که در آن فلافل ها را سرخ کرده بارها سرد و گرم شده و مرده ریگ روزهای یا هفته های پیش نباشد . یا اگر کار او برای نمونه فروش ابزارآلات صوتی یا ساعت است بی درنگ باید درباره ی مال دزدی یا تقلبی یا دست دوم یا معیوب بودن یا بی کیفیت بودن کالای ارائه شده از سوی او اندیشه ی جدی به دل راه داد . یا اگر در یک وانت میوه می فروشد بی گمان میوه ی او کال است یا کاستی دیگری دارد ، یا هم اگر نداشته باشد این بیشتر به شانس تو بستگی دارد . در حالی که شما اگر از مغازه های میوه فروشی خرید نمایی بسادگی درخواهی یافت که کدام میوه فروش همیشه میوه های خوب می آورد و نرخهای او نیز پایین تر است و از این رو همیشه می توانی با خیالی آسوده از او خرید نمایی . یا اگر دستفروش یک صراف است ، به همین روش اندیشیدن به انواع تقلب درباره ی او از اوجب واجبات است ، زیرا بویژه صرافی دستفروش یعنی یک کلاه بردار به تمام معنی . البته من به تن خود(شخصا) دیرزمانیست به این برآیند رسیده بودم که هیچگونه دادو ستدی را با یک دستفروش نبایستی انجام داد ، و هیچ چیز ، مطلقا هیچ چیز نباید از یک دستفروش خرید ، اما در اینجا یک بار دیگر ناآزمودگی کرده و بسادگی فریب یک پیشنهاد بسیار مناسب را خوردم . و بر همین پایه می خواستم برای کسانی که این نوشته را می خوانند تاکید کنم که شما باید همواره چنین فرض کنید که یک دستفروش همیشه مورد جالبی را برای فریفتن شما آماده در جیب خود دارد . پس نباید ، به هیچ روی نباید به چنین کسانی نزدیک شد تا به شیوه ای بنیادین فرصت وسوسه کردن خود را مانند شیطان از آنان سلب کنیم . و این آزمایش ارمغان گرانبهایی است از من پیشکش به شما ، و از گذشته گفته اند : بسیار خوب ، کارها برای بارها . زیرا این روش کلاه برداری چیزی بود که هرگز کسی تا کنون به ما گوشزد نکرده بود ، اما من آنرا به عنوان آزموده(تجربه)ای گرانبها ، بی آن که بخواهید خود این آزمایشهای تلخ را بیازمایید ، برای شما بازگو کردم ، تا تاسف تکرار نشود . زیرا کلاهبرداران ، که دستفروشان در زمره ی آنان هستند ، هر روز روش نوینی برای کلاهبرداری خود دست و پا می کنند و در بنیاد این تنها زمینه ایست که اندیشه ی آنها در آن ورزیده شده و کارآیی شگفت انگیزی دارد . پس به هیچ روی نباید به آنها نزدیک شد تا به هیچ روی اسیر ترفندهای آنان نشویم . نه این که کلاهبرداران آدمهای باهوشی باشند ، اما چون آنها روی هر روش نوین برای کلاهبرداری ساعتها می اندیشند و مغز آنها نیز در این باره سرانجام به ورزیدگی شگفت انگیزی دست می یابد ، ما هر چند هم که آدمهای باهوشی باشیم ، در آن چند لحظه ی انجام عملیات فریب از سوی کلاهبرداران ، ذهنمان توان تحلیل و بررسی فریبکاریهای ساعتها اندیشیده شده ی این اذهان ورزیده شده در فریبکاری را نخواهد داشت .
به هر روی ما تا دوروبر ساعت بیست و یک و سی دقیقه همینجور در بازار گشت می زدیم . چند تا عکس دیگر برداشتیم ، اما خاطرمان بيشتر سرگرم داستان بالا و در حقیقت از این رویداد نامنتظر به بدترین فرمی آزرده بود .

دیگر هوا تاریک شده بود . سرانجام پیاده به یک ایستگاه اتوبوس در همان پیرامون رفته و به جایگاه توریستی ماسه های تلایی بازگشتیم . در ماسه های تلایی نیز تا دوروبر ساعت بیست و چهار در خیابان کرانه ای و پیرامون آن که در این هنگام شب فروشگاههای گوناگون ، دیسکوها ، کازینو ها ، بارها ، رستورانها ، و . . . به شدت اکتیو بودند ، گردش کردیم .و در این میان یک دست شام به نام Grilled Chicken که عبارت بود از دو سیخ نصف و نیمه جوجه که به فرم کباب کوبیده ی خودمان درآورده شده بود ، به همراه اندکی خلال سیب زمینی و چند تکه گوجه فرنگی به بهای هفت لوا میل کرده و به هتل بازگشتیم .در هتل نیز پس از نوش جان کردن یکی یک لیوان پر از نوشابه ی خانواده ای که نیمروز خریده بودیم ، نشستیم شمار بازمانده ی پولهایمان را کردن ، و این که با این پول بازمانده چه کارهایی را می توان یا نمی شود کرد ، چگونه غذا بخوریم ، چه تورهایی برویم(تورهای یک روزه یا چند ساعته ی همین پیرامون وارنا یا کرانه ی توریستی ماسه های تلایی)، و سرانجام این که چگونه رفت و آمد کنیم تا کم نیاوریم . رویهمرفته دوروبر سیسد و بیست لوا افزون بر ریالهایی که نمی شد در اینجا خرج کرد برایمان بازمانده بود . زیرا مبلغ سدو سی چهل لوایی که از دست داده بودیم دست و بالمان رابرای آسان خرج کردن بسته و وضعیت را به شرایط مرزی نزدیک کرده بود . و از همین رو باید بسیار کنترل شده خرج می کردیم . و بی درنگ نیز خوابیدیم تا خاطرات یک روز بد ، در پایان خواب یک شب آرام ، در ذهنمان به طور کامل ریست شود .



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر