۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

14-

چهارده مرداد هشتاد و هشت ، در هواپيماي وارنا-تهران ، ساعت هژده و بيست و سه به گاه تهران و هفده به گاه سوفيا : ما ساعت چهارده و چهل و پنج دقيقه به گاه سوفيا از زمين برخاستيم و تا آنجا كه از گويش انگليسي گوينده ي پرواز روشن بود ، زمان پرواز را بر واژگون راه رفت كه سه ساعت و چهل توي بلندگو گفته بود ، اين بار اين زمان را دو ساعت و چهل دقيقه آگهي كرد . اگر چنين باشد ما دست بالا تا نيم ساعت ديگر در فرودگاه فراكشوري تهران به زمين خواهيم نشست .
پذيرايي و ديگر چيزها درست همانند راه رفت بود ، و از شكلات آغاز كار و روزنامه نشاني نبوده و نيست . پذيرايي ناهار باز همان جوجه كباب به سبك بلغاري بود به همراه كيك ، پنير سه گوش ، كره ، و . . . هواپيما همان بوئينگ راه رفت ، و حتي سرنشينان نيز بيش از نود درسد همانهايند ، تا جايي كه جاي ما نيز همان جاي راه رفت است ! تنها مهمانداران همانها نيستند . برنامه اين است كه از فرودگاه با ماشينهاي خطي به نخستين ايستگاه مترو و از آنجابه توپخانه(سعدي جنوبي) برويم و شب را دوباره در مهمانپذيري در آنجا سر كنيم . اگر درنگي در كار نباشد ، فردا ساعت ده و ده دقيقه با يك پرواز ديگر به سوي شهر خودمان باز خواهيم گشت .

13-

چهارده مردادماه هشتاد و هشت ، ساعت سیزده و بیست دقیقه به گاه سوفیا در فرودگاه وارنا : ساعت پرواز چهارده و سی پنج دقیقه به گاه سوفیاست و ما یک ساعت و چهل دقیقه پیش به اینجا رسیدیم ، و از آن هنگام تا کنون تشریفات ترخیص ما به درازا انجامیده است . در بنیاد ما هم در سالن چشم براهی ، کارت پروازمان صادر و بارمان - تنها ساک چرخدار المیرا – تحویل گرفته شده است . نکته ای که وجود دارد این است که ما شش لوای افزونی خود را می خواستیم در دم دمه های پایانی در این فروشگاههای فرودگاه مصرف کنیم ، اما نخست این که برابر چشمداشت همه چیز در اینجا فوق العاده گران است ، و دیگر این که تنها یورو می پذیرند . نکته ی جالب دیگر کمدی پوشش خانمهای ایرانی است . تا پیش از پیاده شدن از اتوبوس ترانسفرکننده از هتل به فرودگاه ، کما بیش همگی با پوشش اروپایی یعنی بی روسری و دامن بودند ، اما اینک من نمی دانم آنها این مانتوها و روسری هایشان را کجا قایم کرده ، کی و چگونه پوشیدند که اکنون در سالن چشم براهی(انتظار) ناگهان بیش از هفتاد در سد آنها مانتوهای خود را پوشیده ، و شال یا روسریهایشان را بر گردن دارند . یعنی اگر کسی بخواهد به آسانی می تواند با گرفتن این سوژه یک فیلم مستند یا غیر مستند کمدی پرکشش و کم هزینه ای بسازد . وسرانجام لواهایمان را نیز در فروشگاه دیگری که پیدا کردیم خرج کردیم . یک چیپس بزرگ (دو تا سه برابر چیپسهای ایرانی) به بهای شش لوا یعنی چهارهزار و پانصد تومان ، که هم اینک سرگرم خوردن آن هستیم .

12-

سيزده مرداد مرداد هشتاد و هشت ، ساعت يازده به گاه سوفيا ، در اتاق شماره 1309 هتل بونيتا در گلدن سندز در وارنا در بلغارستان : شب آخريست كه اينجا هستيم . براي بار پاياني دوروبر ساعت هشت به گاه سوفيا از هتل بيرون و در دم و دستگاه پيرامون چرخي زديم .آهنگمان بيشتر خوردن شام بود و خرج شانزده لواي بازمانده . نخست مي خواستيم در رستوراني در همين نزديكي هتل غذايي را كه در گشت بامدادي آگهي آن را ديده بوديم(Roasted chicken + beer +. . .)به ارزش 80/6 لوا ميل نماييم ، اما اكنون كه سرشان تا اندازه اي شلوغ تر بود ، ديگر از اين آگهي كه روي يك تابلوي پرتابل يك در نيم متري جلوي رستوران انجام گرفته بود نشاني نبود . منويشان را هم كه نگاه كرديم به يك چنين غذاي ارزاني برنخورديم . اين بود كه بي خيالش شديم . در راه هميجور كه پيش مي رفتي گام به گام رستوران بود كه تا جلوي يكي از آنها مي ايستادي منويشان را يك نگاه گذرا بيندازي ناگهان يك صداي Hello-ي جذاب را مي شنيدي كه تو را به آمدن به درون رستوران فرامي خواند . اما از ديد ما همگي غذاهايشان فوق العاده گران و سفارش هيچكدام از آنها مقرون به صرفه نبود . اين بود كه همچنان در خياباني كه تا كنون نرفته بوديم ، مبالغي ديگر پيش رفتيم ، اما چپ و راست همه اش هتل بود و هر چه مي رفتيم چگونگي به همين روال بود ، تا جايي كه ديگر خيابان تاريك و سوت و كور شد و ديگر از آهنگ و وموسيقي و بار و رستوران و ديسكو و كازينو و رقص و سوپرماركت و سرگرميهاي گوناگون ديگر نشاني نبود . اين بود كه برگشتيم . اين در بنياد همان راهي بود كه در نگر داشتيم يك روز تا ته آن رفته تا به كناره ي هتلهاي اصلي آن برسيم . چون روزي كه با تور مي خواستيم بالچيك برويم با ماشين تور به آنجا رفته و كساني را از آنجا سوار كرديم و ديديم كه براستي جايي زيبا و پركشش بود . به هر روي ديگر يكدل شده بوديم (تصميم گرفتيم ) كه امروز در رستوران مك دانلد چيزي بخوريم . و الميرا امشب هوس مك دانلد كرده بود ، چون براستي آنجا هم غذاهايش ارزان بود ، و هم چگونگي آن چشمگير . اين بود كه اين بار همينجور از بخش پررفت و آمد و از ميان فروشگاهها آرام آرام برگشتيم تا به مك دانلد رسيديم و در آنجا دو دست Chicken wings سفارش داديم ، هر كدام به بهاي 99/4 لوا ، كه بزودي نيز آماده بود . چيپس و نوشيدني اگر مي خواستي جداگانه بود كه با آين دو هر دست مي شد ده لوا ، ولي ما امشب به آن اندازه موجودي نداشتيم . هر چه بود سوخاري chicken wings رستوران مك دانلد انصافا و براستي با كيفيت و با مزه بود . بال خالي هم نبود بر واژگون چشمداشت ما ، ران بود و ديگر بخشهاي مرغ ، هر چند پنج تكه ي آن هر يك با يك استخواني همراه بود . تيزي آن به اندازه بود و شلي و سفتي گوشت آن نيز خوب و درخور . افزون بر دستمال معمولي يك دستمال كلينكس آغشته به ماده ي ضدعفوني كننده ي جالب نيز همراه با سرويس بود و با اين كه غذايش با نان همراه نبود (و در بنياد هيچ غذايي در اينجا همراه با نان و برنج سرو نمي شود و دست بالا شايد چيپس همراه آن باشد ، مگر ساندويچ ها كه بي نان معني ندارند ) ، با اين حال براستي سيركننده بود ، تنها نوشابه كم داشت كه آنهم در اتاق خودمان در هتل تا دقايقي ديگر چشم براهمان بود . اين بود كه پس از صرف غذا روي ميزهاي در فضاي باز مك دانلد يكراست به هتل آمديم و در نخستين فرصت نصف كوكاي يك ونيم ليتري بازمانده را پشت بندchicken wings مك دانلد زديم توي رگ كه حسابي هم چسبيد . پس از آن الميرا با اشتياق به گردآوري و برهم نهادن چيزها براي فردا پرداخت و كوكاي يك ونيم ليتري خالي شده را پر از آب معدني كرد و توي يخچال گذاشت كه خنك شود ، تا فردا همراه خودمان ببريم . راستي يادم رفت بگويم كه در هنگام برگشت به هتل پذيرش يك يادداشتي از سوي سعيد ليدر تور به ما داد مبني بر اين كه فردا نه و چهل و پنج دقيقه ساعت تخليه ي هتل است و ده و سي زمان راه افتادن بسوي فرودگاه از روبروي هتل . و بر همين بنياد الميرا براي فردا بامداد ساعتش را روي هشت كوك كرده است كه بهنگام صبحانه مان را تا ساعت نه تا نه و نيم خورده باشيم و بهنگام آماده شده ، اتاق را به پذيرش برگردانيم (زمانها همه به گاه سوفياست) ، و هم اكنون نيز كه ساعت هفت دقيقه ي بامداد به گاه سوفياست نيم ساعت است كه خوابيده است ، اگر سروصداهايي كه از اتاقهاي كناردستي به گوش مي رسند پروانه ي خواب رفتن(خواب آرام پيشكش) را به كسي بدهند . نكته ي جالب ديگر هم اين كه همين شامگاه هنگامي كه داشتيم در خيابان تا كنون نرفته پيش مي رفتيم چند جا آگهي فروش آپارتمان به چشممان خورد در تابلوهاي بزرگ آ اما نرخ نزده بود ، تنها شماره تلفن داده بود . در اين چند روز من از هيچ جا هيچ تماسي نداشته ام ، وتنها با الميرا دوبار از خانه ي خودشان و يك بار از اداره تماس گرفته شد ، و خود الميرا نيز امروز با خانه شان تماس كوتاهي گرفت . يعني من سيم كارتم را براي نيفتادن رومينگ آنرا در فرودگاه بين المللي تهران از گوشي بيرون كشيدم . صداي امواج دريا چون در بالكن باز است ، صداي آهنگ و موزيك ، سوت ، و همچنين گذر گاه به گاه وسايل سواري و آورد و برد به گوش مي رسد ، با اين حال موسيقي امواج دريا چيرگي دارد .

11-

سيزده مرداد مرداد هشتاد و هشت در اتاق شماره 1309 هتل بونيتا در گلدن سندز ، ساعت چهارده به گاه سوفيا : ديشب برابر برنامه براي خريدن شام كه پيشتر تصميم گرفته بوديم از آن پيتزاهاي پرملات را آزمايش نماييم ، پايين رفتيم و پس از بررسي گذرا بازار و فيلمبرداري الميرا از صحنهاي پايكوبي در كار انجام در يك رستوران ، سه تكه ي سه گوش(مثلثي) از پيتزاهاي ياد شده را به بهاي هفت و نيم لوا خريداري و به اتاق بازگشتيم . افزون بر اين كه پيش از آن براي پيدا كردن و نشان كردن ارمغان هاي درخور دوري در بازار زده بوديم . در اتاق نوشابه داشتيم . اين بود كه در بالكن سفره را گسترديم . الميرا چون بامداد بر پايه ي بيماري چيزي نخورده بود و از همين رو پيتزاي سوم را در بنياد براي او كه قاعدتا مي بايست تا اين زمان بسيار گرسنه مي بود خريده بوديم . اما الميرا يكي خودش را هم نتوانست تمام كند . از سفره ي شام در بالكن و فضاي پيرامون آن در شب چند دقيقه اي فيلم برداشتيم . و پيتزاي بازمانده را بالاي سر يخچال كه نمي دانم چرا يخچالش اينجوري است ، خوب خنك نمي كند ، يخ بستن هم كه پيشكشش ، و بجاي آن گرما از آن بلند مي شود ، براي فردا ناهار گذاشتيم . يخچال درون يك كمد كه تلوزيون روي آن گذاشته شده است ، جاي دارد ، و پيتزا در بنياد درون كمد روي سر يخچال و زير تلوزيون جاي گرفت .
اما امروز بامداد نيز مانند روزهاي پيش براي خوردن بامدادي در رستورانه هتل بهنگام از خواب برخاستيم . بيماري الميرا خوب يا بهتر شده بود . پس از بامدادي دو سه ساعتي همينجور در اتاق به خواندن و پاكيزه سازي (نظافت) سپري شد و پاكيزه ساز خوشگل هتل آمد ورختخوابها و اتاقها را سامان داد و دستشويي و راهرو را تي كشيد ، و باز مانند ديروز نمي دانم دقيقا به چه آهنگي داشته هاي يخچال را چك كرد ! در زمان پاكيزه سازي او الميرا رفت توي بالكن ومن براي ديد زدن پنهاني او توي اتاق ماندم ... به هر روي باز هم برابر برنامه اي كه قرار بود روز پاياني را به خريدن ارمغان براي نزديكان ويژگي دهيم ، دوروبر ساعت دوازده به گاه سوفيا پايين رفته و در زماني نزديك به يك و نيم ساعت ، نزديك چهل لوا هديه خريديم : گردنبند ، يك اسباب بازي براي فاروق (آب فشفشه كن)، شش تا جاسوئيچي كه سه تاي آنها قطب نما در كنار دولفين بود ، دوتاي ديگر صندوقچه ي كوچكي بود كه جاهاي ديدني اين پيرامون روي دفترچه كوچكي در آن نقاشي شده بود ، و سومي پنچ پليت سه گوش كه روي آنها تصاوير جاهاي ديدني بلغارستان ديده مي شد ، به فرم آويزان بود . ارمغانهاي ديگري كه خريديم دو تا مكعب مستطيل بلوري بود كه تصويري خوب از ماسه هاي تلايي در ميان آن ديده مي شد . و سرانجام ارمغان نهايي بلوري بود با پايه كه در ميان آن پيكره اي از طبيعت بلغارستان به چشم مي خورد ، و آن را كه سروته مي كردي ذرات درخشاني در ميان آن جابجا و دوباره ته نشين مي گرديد . من در حالي كه الميرا داشته هاي مغازه ها را براي يافتن ارمغانهاي درخور چك مي كرد ، چون روز پاياني حضورمان در اينجا بود ، در انديشه ي شكار چشم اندازهاي زيبا با دوربين موبايل خودم بودم ، و يك دو جا نيز الميرا با بودن خودم در زمينه از چشم اندازها عكس برداشت .
در برگشتن از بازار پيتزاي ديشبي را به همراه نوشابه به عنوان ناهار نوش جان كرديم ، و از آن هنگام تا كنون در حالي كه كولر روشن و بخشي از پرده هاي اتاق كنار است ، من اين ياددشت را نوشته ام . و الميرا پس از لختي تماشاي تلوزيون كوشيده است بخوابد كه هنوز هم خوابش نبرده و اينور و آنور غلت مي زند و اكنون هم مي گويد كه پاهايش يخ كرده و برخاست پتويي روي پاهاي خود انداخت . اكنون من نيز كوشش خواهم كرد كه بخوابم . اين روزهابه هيچ روي كمبود خواب و آسايش نداشته ايم . همه ي بازمانده ي پولهاي غير ريالي تا اين هنگام تنها و تنها شانزده لواست كه آنرا براي شام امشب يا پيشامدهاي ناخواسته مي توان در نگر گرفت .

10-

دوازده مرداد مرداد هشتاد و هشت ، در ساحل درياي سياه در جايگاه توريستي ماسه هاي تلايي در وارنا در بلغارستان ، ساعت بيست به گاه سوفيا : امروز را ما بيشتر در اتاق گذرانديم و به آسايش پرداختيم . در بنياد الميرا چندان حالش خوب نبود و افزون بر اين برنامه ي ويژه اي هم نريخته بوديم . بامداد پس از خوردن صبحانه كه الميرا چيزي مگر يك كاسه ماست نخورد به اتاق بازگشتيم و دوباره خوابيديم . با درنگرداشت اين كه من ديشب را اندكي دير خوابيده بودم و الميرا نيز حالش به هيچ روي خوب نبود . به هر سرنوشت در اين چند روز ما از سياست ، كار ، و ديگر فشارهاي گوناگون دور بوده ايم . در اينجا بايسته هاي خوش بودن و اسباب شادماني هاي گوناگون فراهم است ، اما من به بيشتر آنها دلبستگي ندارم ، و درباره ي آنهايي هم كه دلبستگي هست برخي محذورات وجود دارد . گردشگران اينجا بيشترشان روسي و آلماني هستند و مردم اينجا نيز مانند مردم جمهوريهاي استقلال يافته روسي را مانند زبان مادري خود گفتگو مي كنند . الفبايشان نيز الفباي روسي يا سيريليك است . افزون بر اين براي بردن لذت بيشتر هميشه نياز به خرج كردن پول بيشتر وجود دارد ، زيرا اگر تمايل يا امكان صيغه ي حوران بهشتي را نداشته باشي ، شايد تنها خوشي ارجمندي كه باز مي ماند خوردن خوراكي هاي خوشمزه است كه آنهم در اينجا بسيار گران است . البته نه اين كه تفريحات ديگري وجود نداشته باشد ، اما درباره ي ‌آنها نيز بايد گفت كه الميرا بدانها دلبستگي ندارد ، يا درباره ِ آنان نيز محذوراتي بنيادين وجود دارد . براي نمونه شنا در دريا ، كه بيشتر گردشگران بام تا شام با تفريحات آبي و شنا در دريا حال مي كنند ، اما ما نمي توانيم . و تو هنگامي كه با الميرا راه مي روي حتي جربزه ي عكس گرفتن و نگريستن به زنان زيبايي كه مي گذرند را هم نداري ! زيرا متلك مي پراند كه هرگز خوشايند نيست . تنها سرگرميي كه مي ماند ديدن يا حال كردن با چشم اندازهاي طبيعي يا ساختگي (مصنوعي)پيرامون است . يا پرداختن به آثار باستاني ، جاهاي ديدني ، يا لذت بردن از تفاوتهاي فرهنگي (نمونه ي اين تفاوتها ، و به گفته ي موشكافانه تر واژگوني هاي پركشش فرهنگي يكي اين كه در بلغارستان درست بر واژگون ايران كه اگر شما سرتان را به سوي چپ و راست حركت دهيد به معني پاسخ منفي است ، در بلغارستان اين يعني آري . و درست بر عكس ، اگر شما سرتان را بسوي پايين حركت دهيد در بلغارستان اين حركت به منزله ي پاسخ منفي است ، در حالي كه در ايران اين نشانه ي تاييد و موافقت است ) . اينها را اگرچه بنيادي ترين كار يك گردشگر مي توان به شمار آورد ، اما به هر حال آهنگ كسان از گردشگري در بسياري موارد همراستا ، يكسان ، و همانند نيست . براي نمونه يكي از سرگرمي هايي كه بسياري از ايرانيان در اينجا بدان مي پردازند و از آن لذت مي برند ، نوشيدن نوشابه هاي الكلي است ، چيزي كه مثلا ما به هيچ روي بدان دلبستگي نداريم . يا حال كردن با آزادي پوشش ، كه براي مردان چنين چيزي حتي در ايران نيز چندان دشواري آفرين نيست ، و خانمها نيز ديگر كم و بيش بدان خو گرفته ، و هر كدام به شيوه ي خود حتي در ايران از زيربار اين پوشش اجباري شانه خالي كرده و زيباييهاي خود را هر طور شده به نمايش مي گذارند . يعني شايد برهنگي نيز براي بسياري از اين ايرانيان عقده و چيز چندان لذتبخشي نباشد . هرچند تو ناچار باشي براي اين كه انگشت نما نگردي ، قيد روسري و دامن خود را بزني و تا اندازه اي برهنه تر بپوشي . با اين حال من برخي از خانمهاي ايراني ميانسال را در اينجا نيز ديدم كه روسري به سر و دامن به پا داشتند . نكته ي پركشش ديگري كه ناگفته نمي توان گذاشت اين است در اينجا رويهمرفته ايرانيان را بسيار خوب جا مي آورند ، و درميان آسيايي هاي حاضر در اينجا نيز خيلي تكو توك چشم بادامي ديده مي شود و بيشتر آسيايي ها ايراني هستند . اما شايد مردم لبنان يا كردهاي شمال عراق نيز براي گردش خيلي به اينجا مي آيند . زيرا ماها را همواره يا ايراني يا لبناني يا اهل سليمانيه به جا مي اورند و از مليت هاي ديگر كمتر در اينجا نشاني به چشم مي خورد .
به هر روي ما دوروبر ساعت شانزده از خواب برخاستيم و ته مانده ي ميوه اي را كه باخود از ايران آورده بوديم را هم خورديم . آنگاه به منظور يك بررسي بازار براي خريد ارمغان پايين رفتيم و داشته هاي مغازه هاي خياباني را كه تا كنون نرفته بوديم از نگر گذرانديم ، كه الميرا يك جا براي خود گردنبندي را كه به دستبندش مي آمد به بهاي پنج لوا خريداري كرد . همچنين در برگشتن به هتل يك بتري شش ليتري آب معدني و يك بتري يك و نيم ليتري كوكاكولا را رويهمرفته به بهاي پنج و سي سدم لوا خريداري و به اتاق بازگشتيم . و از آن هنگام تا كنون كه ساعت بيست و سي دقيقه است الميرا سرگرم خواندن كتاب كاربرد روانشناسي در زندگي عادي نوشته ي كنيره آندرياس و استيو آندرياس و تماشاي تلوزيون بود و من سرگرم نوشتن اين يادداشت بوده ام . و دوروبر ساعت بيست و يك براي خوردن يا خريدن شام دوباره به پايين خواهيم رفت .

9-


شب يازده مرداد مرداد هشتاد و هشت ، ساعت بيست و سه به گاه سوفيا ، در بالكن اتاق شماره 1309 هتل بونیتا(Bonita) : امروز هم به روستاي بلغاري رفتيم ، با همين تورهاي يك روزه يا چند ساعته اي كه نام نويسي كرده بوديم . مانند ديروز برابر برنامه مي ني بوس ساعت نه و سي دقيقه از جلو هتل ما را سوار و به سوي جايي در سمت خاوري وارنا به راه افتاد . نخستين جايي كه ايستاد ، جايي بود به نام Stone Forest يا همان جنگل سنگي ، كه عبارت بود از دره ي كم ژرفايي كه در پي رويدادي طبيعي كه روشن نيست درست در چه زماني و چگونه رخ داده بود ، در آن سنگها به فرم ستونهاي گرد و به صورتهاي گوناگون روي كف زمين ايستاده بودند و سراسر دره به همين فرم بود ، درآمده بود .
پس از پياده شدن از مي ني بوس در اتاقي كه در آغاز همين دره ساخته شده بود ، نخست يك خانم جوان بلغاري درباره ي آن و چگونگي تشكيلاين ستونهاي سنگي به يك زبان انگليسي كمتر دريافتني برايمان توضيحاتي داد . سپس به بازديد از سنگها پرداخته و در هوايي آفتابي تا اندازه ي زيادي پيش رفته و از دره و در كنار سنگهاي بي شمار راست ايستاده اش كه هر كدام به گفته ي دخترك به فرمي بود (يكي به فرم سرباز روسي ، ديگري به فرم پدر و مادر و دختر و پسرشان در كنار يكديگر ، يكي همچون درخت ، و . . . )عكس گرفتيم .
با اين حال تا ته دره نرفتيم چون آفتاب مي سوزاند و افزون بر اين از ديد ما چيز چندان ويژه اي هم نبود . از اين رو تا بازمانده ي كه يك خانواده ي ايراني چهارتايي بود بازديدهايشان را انجام دهند ، در سايه ي درختي به آسايش پرداختيم . الميرا گفت: اينها از هر موقعيتي اينجور براي درآمدزايي و كشيدن گردشگر بسوي خود بهره مي گيرند ، در حالي كه ايران پر است از چنين صحنه هاي شگفت انگيز طبيعي . و براي نمونه گفت كه در كوره(هم آهنگ دوره) روستاي پدريش چنين و چنان جاهايي وجود دارد ، و من خودم براي او از ده خودمان چله (هماهنگ گله ) و جاهاي ديگر را براي او نمونه آوردم كه الميرا خودش نيز پيشتر آنها را ديده بود و از نگر چگونگي و زيبايي از اين جنگل سنگي بلغارستان كه در پي جوشش چيزهاي مذاب درون زمين يا شايد برخورد يك شهاب سنگ در تاريخي ناروشن به زمين درست شده بود ، براستي بسيار سرتر بود . تا جايي كه من گفتم (اين توضيح ديگري براي جايگاه گردشگري كردن چنين جايي از سوي بلغارها بود)اين بلغارها شايد سنگ نديده اند كه اينجا اين همه برايشان پركشش جلوه كرده است . زيرا كشورشان مانند ديگر جاهاي اروپا بيشتر سرزميني سراسر جنگلي و سرسبز است همانند شمال ايران ، و تپه اي يا كوهي هم اگر هست بيشتر جلگه اي و خاكي است تا سنگي ، و براي نمونه تپه ي روبرو را با دست نشان دادم كه پردرخت و جنگلي بود و جاهايي هم كه درختان آن را زده بودند خاكي و گلي نشان مي داد ، گل سياه و حاصلخيز كشاورزي . هر چه بود همزمان با ما چيزي نزديك به يكسد تن گردشگر از كشورهاي روسيه ، آلمان ، و ديگر كشورهاي اروپايي از جمله روماني و خود بلغارستان سرگرم بازديد از اين جايگاه بود . اما ما پس از نزديك به سي و پنج تا چهل دقيقه جنگل سنگي را پشت سر ، و با پيمودن دنباله ي راه كه اين بار در دو سوي جاده افزون بر كشتزارهاي پهناور آفتابگردان ، كشتزارهاي گسترده ي مو(انگور) شايسته ي ديدن بود ، دوروبر بيست دقيقه ي ديگر به روستاي بلغاري رسيديم :
در روستاي بلغاري راننده يكراست ما را به خانه اي برد كه در آن عسل فرآوري مي شد . در اينجا نيز پيرزن روستايي بلغار از عسلهايش براي چشيدن براي ما ريخت و مرد ايراني خانواده ي گرگاني همراه ما درباره ي چگونگي فرآورش آنها با راننده يا ليدر تور به گفتگوي بيجا و درازي پرداخت ، ولي سرانجام روشن شد كه مانند ايران در اينجا نيز مومها دست ساز است ، اما ديگر ندانستيم براي زنبورها (انگليسي ها مي گويند beez ، ما هم در زبان روستايي خودمان مي گوييم بز . آيا بيز واژه اي در بنياد پارسي يا پهلوي است ؟) آب شكر مي گذارند يا نه . با اين همه مزه ي عسل ها بسيار خوب و طبيعي به نگر مي رسيد و خانواده ي همراه ما از عسلها كه در بتريهاي پلاستيكي كوچكي ريخته شده بود يك بتري به بهاي نه چندان گزاف ده لوا خريداري كرد و روشن شد كه الكي گفتگوي بيجا و دراز انجام نداده بود . و در بنياد عسل راستين در ايران نيز گران و ناياب است و پركشش آن كه در اينجا نيز نرخ آن هم ارز ايران يا اندكي پايين تر بود .
آنگاه از باغ پشتي خانه ي پيرزن كه آكنده از درختان سيب ، گوجه فرنگي(كه چوب گذاشته بود تا بته هاي گوجه فرنگي نيز مانند تاك از چوبها بالا بروند و بيش از يك متري هم رفته بود ، و من چنين چيزي را پيش از اين در هيچ جاي ديگري نديده بودم ، و بته هاي گوجه فرنگي در اين هنگام پربار بود) ، فلفل ، كدوكباب ، تك و توك درختان انگور ، و بسياري چيزهاي ديگر بود ، بازديد كرديم . همچنين در حياط جلوي خانه ي پيرزن تك و توك تاك و بسياري چيزهاي ديگر ديده مي شد . گلهاي آفتابگردان اينها نمي دانم چرا به اندازه ي بايسته ، آنگونه كه در ايران مي توان ديد بزرگ نمي شود ، بي گمان در پيوند با نژاد و گونه ي بذر آن بود . سپس از خانه ي پيرزن سوار بر مي ني بوس به خانه ي ديگري رفتيم كه منظور بنيادي از برگزاري تور يكروزه ي روستاي بلغاري بيشتر در پيوند با مراسم و چيزهاي درون اين خانه بود . بدين روش كه به گونه اي سراسر نمادين همزمان با پا گذاشتن ما به درون حياط خانه دودختر با پوشش هاي سرخ و رنگارنگ بومي بلغاري و گل بزرگ سر ، يكي سيني آكنده از جامهاي شراب در دست و ديگري با سيني نان ، همزمان با نواخته شدن آهنگ از سوي مرد جوان ديگري كه با يك دستگاه ويژه اي بود كه يكسوي آن ارگ و سمت ديگرش جوري بود كه براي من ناشناخته بود و ان را ايستاده در بغل گرفته بود و مي نواخت ، به پيشواز ما آمدند .
كه همه ي ميهمانان يكي يك جام شراب به همراه تكه اي نان برداشته و به سالن پذيرايي ، جايي كه همه چيز روي سفره هاي روي ميزهاي دورتادور سالن چيده شده و روي آنها در اين زمان از راكي ، شراب سرخ ، شراب سفيد(wine)، بتريهاي بزرگ كوكاكولا ، نان ، سالاد ، آب ، بشقاب و پيشدستي ، جامها ، ليوانها ، قاشق و چنگال ، كارد ، و غيره ديده مي شد ، راهنمايي شديم ، و پس از بازديدي كوتاه از ابزارآلات كهن و بسيار گوناگون درون سالن گفته شد كه كجا و چگونه بنشينيم كه جا براي ديگر مهماناني كه بزودي سرخواهند رسيد و سالن را پر خواهند كرد ، باز بماند .اين بود كه ما شش تن بازديدكنندگان يك مي ني بوس همگي سر يك ميز نشستيم و بزودي همه ي ميزهايي كه دورتادور سالن چيده شده بود و هر كدام شش هفت تن گنجايش بيشتر نداشت، پر شد . رويهمرفته چيزي دوروبر بيست تا از چنين ميزهايي دورتادور سالن چيده شده بود و يك ميز بزرگ نيز كه گويا ويژه ي ميزبانان يا ديگر فراخوانده شدگان ويژه بود ، در ميان سالن جاي داشت . اما ما تشنه بوديم ، چون در جنگل سنگي آفتاب خورده بوديم ، و از همين رو بزودي سرگرم نوشيدن ، و خوردن تنها بشقاب خوردني تا اكنون موجود روي ميز يعني سالادها شديم . برابر برنامه قرار بود كه ناهار داده شود و روشن بود كه سالاد تنها ناهار نبود و سالاد تنها براي گشايش كار بود . هر چه بود همزمان با خوردن و آشاميدن ما و رسيدن ديگر مهمانان ، همان دو دختر نوجوان كه پوششهاي بومي بلغاري بر تن داشتند( پوششهاي قرمز خوش رنگ ، با گل سر زردرنگ بزرگ ، و چهره هايي بسيار دلكش و زيبا ، و خنده هايي دائمي بر لب) به همراه همان نوازنده ي ارگ كه به دنبال آنها تا دم در آمده بود و يك نوازنده ي ديگر كه چيزي توي مايه هاي هنبونه ي خودمان در دست داشت ، دم در درون شد به سالن به اجراي آهنگ و درخورد آن پايكوبي هاي گوناگون پرداختند . گزينش و نواختن آهنگ كار آن دو مرد(سي تا سي و پنج ساله) بود ، و انجام پايكوبي درخورد آهنگ نواخته شده دو دختر نوجوان دست بالا بيست ساله . كه از همانجا دو در درونشد به سالن آغاز و در بيشتر موارد كار به دنبال كردن پايكوبي به فرم گردش پيرامون ميز بزرگ ميان سالن كه البته روي آن نيز سفره ي غذا چيده شده بود مي انجاميد ، و در اين ميان كساني از گردشگران نيز به فراخوان خودآن دو دختر دست در دست آنها مي گذاشتند و هماهنگ با آواي آهنگ بومي دركار نواخته شدن به پايكوبي و دست افشاني مي پرداختند . و پايكوبي ها نيز مانند آهنگها به شيوه ي ويژه اي بود و رقصهاي بومي به حساب مي آمد .
هر چه بود اين كار چند ساعت و تا دوروبر ساعت پانزده و سي دقيقه به گاه بلغارستان دنبال شد و در خلال آن با سه نمونه غذاهاي بومي بلغاري بادوري زماني نيم ساعت به نيم ساعت ، به جاي ناهار از مهمانان پذايرايي گرديد . كه نخستين آن قاتق لوبيا بود ،
ديگري چيزي نبود مگر كوفته تبريزي خودمان كه در ميان آن برنج و چيزهاي ديگر است ، كه در اينجا نيز چنين بود وخود بلغارها نيز از آن با واژه ي پارسي كوفته ياد مي كنند ،
و سومين غذا گونه اي كيك بود به همراه يك قاشق مربا در كنار آن كه سرانجام بجاي دسر روي ميز بازديدكنندگان جاي گرفت . اما شگفت آن كه هنگامي كه كم كم زمان رفتن ما و نوبت به درشكه سواري توي كوچه هاي روستا رسيد ، ناگهان ديديم كه براي نشستندگان دور ميز بزرگ ميان سالن كه بيشتر كسان ويژه و سالخوردگان بودند ، ديس هاي كباب به ميان آمد (بلغارها نيز مانند تركها به كباب كباب مي گويند) ! اما كسي نبود به آنها بگويد خيلي خوب اگر غذاي بومي خوب ، خوشمزه ، و سالمتر است ، پس چرا خودتان نمي خوريد دهن سرويسها ! جاي جاي و دورتا دور سالن پذيرايي رختها و چيزهاي بومي آويزان بود ، در يكي از پستوهاي تاريكي كه درش به همين سالن باز مي گرديد ، خرت و پرتهاي كهن گوناگون از برساتي (مردم لارستان به فانوس مي گويند) گرفته تا چرتكه (بلغاريها به چرتكه همان چرتكه مي گويند) تا ننوي بچه بچشم مي خورد ، كه تنها در روشنايي نور موبايل من الميرا توانست چند آن از آنها فيلم بگيرد . همچنين در حياط خانه ابزارآلات گوناگون كشت و كار ، تاب بازي كودكان(كه بسياري در همين زمان كوتاه نيز تاب نياوردند بي خيال آن شوند )، وسايل شخم ، درو ، كوبيدن ، و جداكردن سبوس از دانه نيز به چشم مي خورد .
گردش كوتاه در روستا با درشكه اما بسيار آسان بود . درشكه اي كه كمابيش شش تن گنجايش داشت و اسب تنومند و قوي هيكلي به آن بسته شده بود ، با راهنمايي يك پيرمرد بلغار در كوچه هاي روستا دوري مي زد و دوباره به به سر جاي نخستين بر مي گرداند .
پس از ترك اين خانه و روستاي بلغاري ما گمان كرديم كه يكراست به ماسه هاي تلايي بازخواهيم گشت . اما در جاده ناگهان مي ني بوس فرمان خود را در يك
راه باريك جنگلي خم و تا جايي در ميان درختان پيش رفت تا اين بار به گردشگاهي كه در كنار يك رودخانه ي كمابيش پرآب و چشمه اي كه از زمين مي جوشيد برپا شده بود ، رسيد . اينجا چشمه اي بودكه رودخانه اي كمابيش پر آب با آب بسيار زلال در ژرفاي جنگل از كنار آن مي گذشت و افزون بر اين رستوراني و برو بيايي در كار بود . يك جا شامپانزه اي براي شادي و تفريح بازديد كنندگان به ميله اي بسته شده بود . در جايي ديگر اسبها پا كوتاه در ميان چمن ديده مي شدند ، كه حتي اگر به آنها نزديك مي شدي رم نمي كردند .
جايي كه اندازه زيادي آب از درون زمين مي جوشيد بالاي آن حوضي ساخته شده بود به ژرفاي پنج تا شش متر كه گردشگران علاقمند در آب سرد آن شنا مي كردند . يعني آب چشمه حتي در اين ماه سال سرد بود . همراهان ما (مگر خانمشان)در آن شنا كردند ، اما ما در كنار رودخانه و در ميان درختان جنگلي به گردش پرداخته ، عكس و فيلم برداشتيم ، و از آب بسيار بسيار پاك و زلال رودخانه با ليوان هميشه همراه و در كيف دستي الميرا چندين نوبت آشاميده و نيروهايمان را بازسازي كرديم ، اما آب آن از نگر چگونگي شايد به شرابهاي بهشتي بسيار نزديك بود . از سويي ديگر تك و توك درختان ميوه در گوشه و كنار گردشگاه به چشم مي خورد . از همان درختاني كه گونه هاي آن را در ايران نيز به فراواني مي توان ديد : گلابي ، انواع آلو ، و زغال اخته كه ميوه اي با مزه ي ترش دارد .
در هنگام برگشت مادر گردشگران ايراني همراهمان پيش ما كه ديگر خسته شده ودر سايه اي روي سندلي نشسته بوديم آمد و گفت كه شما در وارنا به بازار مالوارنا(Mall varna) رفته ايد ؟پاسخ داديم نه . آنگاه گفت كه ما با راننده گفتگو كرده ايم كه در راه برگشت يك سر ما را به اين بازار ببرد و راننده نيز پذيرفته است كه اگر بيش از يك ساعت به درازا نينجامد اين كار را انجام دهد . به هر روي ما نيز چون اين چند روز كه در اينجا بوده ايم مگر يكپس از نيمروز به وارنانرفته و در بازار آن نگشته بوديم ، گفتيم باكي نيست . اين بود كه دوروبر ساعت هفده به گاه وارنا روبروي بازار ياد شده بوديم و پيمان نهاديم ساعت هژده دوباره دم در بازار با هم ديدار كنيم .
اين بود كه ما به درون بازار كه كه در بنياد يك مجتمع بزرگ سوداگري كه نمونه ي آن در بسياري از شهرهاي ايران ديده مي شود(مانند مجمتمع هاي موجود در كيش ، يا بندرعباس ، يا قشم) رفتيم ، و راننده رفت جايي دنبال برنامه اي . در بنياد ما در اين بازار پنج اشكوبه هيچ كاري نداشتيم . چون پول چنداني براي خريدن اين كالاهاي گران در دسترس ما نبود . بر اين پايه ما تنها ديد زديم و نرخها را بررسي ، و با ايران برابر كرديم . و سر انجام به دستشويي رايگان اشكوب آخر سري زديم . ما بايد اين يكساعت را يك جوري مي گذرانديم . در دستشويي تر و تميز ، بزرگ ، و كمابيش شيك (در بخش مردانه ي دستشويي كه من رفتم)براي آنهايي كه دستشويي سبك داشتند روي ديوار به شمار لازم با يك حايل ميان آنها ، سنگهايي نصب شده بود براي تخليه ي سبك . به هر روي پاساژ هر اشكوبش به چيزي ويژگي داشت . براي نمونه اشكوب پنجم سينما و گيم بود ، اشكوب چهارم به رستورانها ويژگي داشت كه نرخ مواد غذايي در اينجا نيز همانند شن هاي تلايي بود ، نه گرانتر و نه ارزانتر . و ديگر اشكوبها در انحصار پوشاك ، موبايل ، عطر و غيره بود . اما نرخ پوشاك براستي سرسام آور بود . و چون در ايران مي شد با نرخهاي بسيار پايين تر پوشاك ها بسيار بهتري تهيه كرد ، ما هرگز تا اين هنگام در انديشه ي خريد پوشاك از وارنا و كوله كردن بيخود و بيجاي پوشاك نيفتاده ايم . هرچند گفته مي شد بهترين چيزي كه مي شد از اين كشور به ايران ارمغان برد ، پارچه بود . اما تا جايي كه ما بررسي كرديم نرخها در بهترين شرايط برابر بود ، و ارزش حمالي نداشت (ليدر تور مي گفت پوشاك در فلان بازار و فلان بازار ارزان است ، اما واقعيت آنست كه پوشاكهايي كه ما در اين بازار ديديم در بهترين حالت نرخهاي آن هم تراز بازارهاي تهران و بندرعباس بود ، و نه ارزانتر) . اما درباره ي اين بازار چيزي كه ميل داشتم بدانم اين بود كه سرمايه گذار اين ساختمان بزرگ در وارنا چه كسي بود ؟ آيا خودبلغارها چنين سرمايه هايي دارند يا سرمايه گزاران از ديگر جاهاي اروپا به اينجا مي آيند ؟ كه با درنگرداشت اين كه بلغارستان براي پنج سال بصورت آزمايشي در اتحاديه ي اروپا پذيرفته شده است ، چنين چيزي هرگز گزاف نيست . همچنين ما درنيافتيم كه معمار اين ساختمان چرا هر اشكوب را اين اندازه دراز ساخته بود ؟ يعني تو درون مغازه ها و بوتيكها كه مي رفتي چهار تا همانند خودت را بايد روي هم مي گذاشتند تا سرش به سقف مي رسيد . پيش گرفتن اين روش بي گمان مصلحتي و سودي در آن نهفته است كه ما نمي دانيم ، وگرنه مگر برباد دادن زمان ، سرمايه ، و پول و مصالح چيز ديگري نيست .
به هر روي پس از بازگشت به ماسه هاي تلايي و رسيدن به هتل كه دوروبر ساعت هژده و سي دقيقه روي داد
، من بي درنگ خوابيدم ، اما دوروبرهاي ساعت بيست و يك به گاه وارنا ديدم خانم دارد هي مرا جار مي زند ! و مي گويد : بلند شو و گرنه شب خوابت نمي برد ها ! و مي گويد كه نمي داند او بر اثر چه چيزي مسموم شده و ناچار شده شمار زيادي قرص بخورد . اين بود كه من نيز برخاستم و با نوشتن اين يادداشت خود را سرگرم كردم . يك ساعت ديگر هم الميرا گفت كه او خواهد خوابيد . كه من گفتم كه عيبي ندارد . من مي روم به بالكن ، و در آنجا در ميان صداي امواج وموزيك و بزن و بكوبي كه از كلوپها ، رستورانهاي ، و كازينوهاي پيرامونبه گوش مي رسيد ، نوشتن اين يادداشتها را دنبال كردم . ساعت يازده و چهل وپنج دقيقه نيز لامپ بالكن را خاموش كردند(اين لامپهاي بالكن كه همگي از يك جا كنترل مي گردد هر شب آنها را به طور همزمان دوروبر ساعت ده روشن و دوروبر ساعت دوازده خاموش مي كنند . اين بودكه من پس از خاموش كردن لامپ ناچار به درون اتاق برگشته و در پرتو نور لامپ سدواتي كه بالاي سر هر تختخواب يكي نصب است و سمت و سوي آن نيز بدلخواه برگرداندني است (و در بنياد بدين روش مي توان تابش آنرا در هنگام بايسته به تابشي نايكراست برگرداند ، هرچند چنين تابشي ديگر به درد نوشتن نمي خورد ) كار را دنبال كردم . نخست پرده ها كشيده ، اما در بالكن براي جابجايي هوا (هواي درون اندكي گرم است) باز بود ، با اين حال چون سروصدا و بوي سيگار از اتاقهاي كناردستي به درون مي رسيد ، آن را نيز بستم و بازمانده ي يادداشت را در خاموشي بي بروبرگرد و در حالي كه مسموميت الميرا او را آزار مي دهد و نمي گذارد بخوابد نوشته ام . اكنون ساعت دو و چهل و هشت دقيقه به گاه تهران و يك و بيست و هشت به گاه سوفياست ، و تا دقايقي ديگر نيز من پس از كشيدن مسواك خواهم خوابيد . براي فردا هيچ برنامه ي ويژ ه اي مگر گشتن بخشي ديگر از همين جاهاي ماسه هاي تلايي در دستور كار نيست .


8-

بامداد يازده مرداد مرداد هشتاد و هشت ، ساعت هشت وچهل و پنج دقيقه به گاه تهران (هفت و سي دقيقه به گاه سوفيا ) : اينجا هوا اندكي سرد است . حتي اين بامداد زود نيز من توي بالكن اتاق شماره 1309 هتل بونیتا(Bonita) مي بينم كه كساني كنار دريا هستند به همان روش معروف و طريق مالوف ، و يكي هم توي آب . آسمان هم اكنون مي توان گفت سراسر بي ابرست ، هوا سراسر روشن ، و پرتو جانبخش خورشيد همه جا را در بر گرفته است .
سرانجام ديروز شنبه ده مرداد ما يكي از اين دو تور نام نويسي شده ي خود در پيرامون ماسه هاي تلايي را رفتيم . بدين ترتيب كه برابر برنامه پس از صبحانه ساعت نه و سي دقيقه دم در هتل آماده بوديم و مي ني بوس تور نيز بهنگام سررسيد و ما را سوار كرد . پيش از ما چند تن ديگر از دو هتل ديگر را سوار كرده بود و پس از سوار كردن ما نيز به چند هتل ديگر سر زد ، شمار گردشگران به نه تن افزايش ، و بسوي شهر بالچيك در شمال ماسه هاي تلايي به راه افتاد :
اما پيش از رسيدن به بالچيك راننده به گفته ي خود ما را ديدن كارخانه ي سفال (ceramic factory) برد . نيم ساعتي در آنجا بوديم كه در همين زمان يك استاد سفالگر براي بازديدكنندگان به طور زنده يك آلت سفالي درست كرد و سپس بازديدكنندگان ، كه از مي ني بوسهاي ديگر نيز به آنها پيوسته افزوده شده بود ، از بخشهاي پر از آلات سفالي آماده ي فروش و بسيار گونه گون و رنگارنگ بازديد كردند ، عكس برداشتند ، و فيلم گرفتند:
تاجايي كه در محوطه ي كارخانه یا کارگاه كوچك نيز جاي جاي كوزه و ديگر آلات سفالي به چشم مي خورد و در هر گوشه كنار آلات سفالي به نمايش گذاشته شده بود . اما چون قيمتها اندكي بالا بود ما بار خود را سنگين نكرديم و چيزي نخريديم . تنها شمار بسيار اندكي از بازديدكنندگان آلات سفالي ارزان قيمتي خريداري كردند . ده دقيقه تا يك چهارم ساعت ديگر بالچيك بوديم و در آنجا پس از وارد شدن به خيابان شيب داري كه در دو سوي آن فروشگاههاي بسياري به چشم مي خورد ، در يكي از كوچه هاي فرعي اين خيابان مي ني بوس سفيد كولردار (كولر را بي درنگ پس از راه افتادن روشن كرده بود) پارك كرد . پس از پياده شدن از مي ني بوس چند متر ديگر را سرپاييني پيموده تا درست برابر درب بوتاني گاردن (Bootany Garden)رسيديم .
در آنجا راننده كه خود رهبر يا ليدر تور نيز به شمار مي رفت ، پس از گرفتن بليت ده لوايي براي هر كدام و پيشكش كردن آنها ، پاي بدرون باغ گذاشتيم :
در بنياد اين باغ كه يادگاري از گذشته بود و از سوي امپراتور مهاجم عثماني به بلغارستان و پادشاهان محلي در اين درياكنار ساخته شده بود ، از بخشهاي گوناگوني همچون باغ كاكتوسهاي غول پيكر ،
آبشاري زيبا :
يك كليسا
كه آكنده از تابلوهاي نقاشي و آثار هنري بود ، اقامتگاه امپراتور عثماني ، چندين گردشگاه پرگل ، و غيره تشكيل شده بود . در بنياد در قرن سيزده ميلادي (هفتم هجري قمري)پس از افتادن كنترل جهان اسلام به دست عثمانيان ، آنها يورش به سرزمينهاي نزديك اروپا را به اهنگ مسلمان كردن اين مردم مسيحي آغاز كردند كه تا اندازه اي نيز كاميابي با آنها يار بود اما در بسياري موارد نيز با ايستادگيهاي جانانه و قهرمانانه اي نيز همچون قضييه ي كالي آكرا (KALIAKRA)در برابر درخواست تغيير مذهب روبرو شدند كه در تاريخ ثبت است . به هر روي ليدر پس از دادن توضيحاتي به ترتيب به سه زبان روسي ، آلماني ، و انگليسي پس از ورود به باغ و گذشتن از يك باغچه ي پهناور گلهاي رنگارنگ و باغ كاكتوس ها ، در راه خود ما را به جايي برد كه محل فروش مشروبهاي گونه گون يادگار شاهان پيشين و دارندگان اين باغ بود : شراب قرمز ، شراب سفيد ، شراب رز ، و . . . و پركشش آن بود كه در ته جامهاي پلاستيكي بسيار كوچك براي مزه كردن و آزمايش از شرابهاي گوناگون براي همه ريخته مي شد ، كه در صورت پسنديدن و خوش آمدن مي شد خريد .
چنان كه گفتم اينها در بنياد شرابهاي دلخواه شاهان و ملكه هاي دارندگان اصلي اين باغ بود كه تا امروز نيز در اينجا ساخته و به دوستداران آن به بهاي ارزان هر بتري تنها دوازده لوا به فروش مي رسيد ، و اين با درنگرداشت چگونگي اين شرابها براستي بهاي خوبي بود ( من و الميرا نيز سه نمونه ازاين شرابها را تست زديم . الميرا نخست مي ترسيد و مي گفت : من نمي خورم ، تا كنون چيزي از اين دست تست نكرده بود . اما بزودي دريافت كه چيز ويژه اي نيست و براستي هم هر سه نمونه ي آن بسيار خوشمزه بود ) . در اينجا راننده يا ليدر تور ما را به حال خود رها كرد تا به ميل خود در باغ گردش و از بخشهاي گوناگون آن بازديد كنيم و سرانجام در ساعت يك و سي دقيقه به گاه سوفيا در جاي ايستادن مي ني بوس دوباره همديگر را ببينيم ، چون بايد به كالي آكرا نيز مي رفتيم . اين بود كه ما جاده ها و راههاي پرپيچ و خم باغ را كه به درياكنار مي انجاميد ، باغچه هاي پرگل ، كليسا ، آرامگاه ملكه و پادشاه ، و ديگر جاهاي گوناگون را در دو سه ساعت با فراغ بال گشتيم و تصاوير بي شمار برداشتيم و آنقدر فيلم گرفتيم كه شارژ دوربين الميرا به پايان رسيد :
و سرانجام بهنگام در جايگاه پارك مي ني بوس براي رهسپار شدن به كالي آكرا آماده بوديم . ديگر زمان اندكي براي بررسي و تماشاي بازار شهر كوچك پنج هزار تني بالچيك(Balchik) بازمانده بود ولي هر چه بود بهاي كالاها گاهي خوب و در بسياري موارد نيز همپاي قيمتها در شن هاي تلايي يا وارنا بود .
براي رسيدن به دماغه ي كالي آكرا (kaliacra cape)مي بايست از بالچيك در راستاي كناره ي درياي سياه به شمال رفت .
در بنياد كالي آكرا امروز جايي است عاري از سكونت اما جايي است كه در آن روزگاري از سوي گروهي كاري قهرمانانه انجام گرفته است . پايه ي آن هم اينست كه عثمانيان در سده ي سيزده ميلادي پس از شكست بلغارها مردم اين منطقه را كشتار همگاني (قتل عام) كرده اند . در بنياد برابر گزارش تاريخ هنگامي كه عثمانيان پس از تصرف اين منطقه و شكست دادن بلغارها از آنان خواستار تغيير كيش آنان مي شوند(وگرنه مي بايد كشته شده و زنان و بچه هاي آنها به اسيري برده مي شد) ، بسياري از آنان به سركردگي خانم زيبايي به نام كالي آكرا خودكشي گروهي كرده از اين دماغه ي بلند سي چهل متري خود را به دريا انداخته و غرق مي كنند . عثمانيان نيز پس از دستيابي همه سويه و چيرگي بر اينجا بازمانده ي مردماينجا رانيز كشتار همگاني كرده و از آن پس ديگر اينجا كه در برابر ديگرجاهاي بلغارستان چگونگي بياباني تري نيز دارد ، هرگز مسكوني و آباد نمي شود . در بنياد امروز دماغه ي كالآكرا پر است از يادگار اين مردم ، ويرانه ها و بازمانده هاي خانه ها(remain of deweelling) و پرستشگاههاي آنها، و . . . و پيكره هايي كه اخيرا براي بزرگداشت و يادبود آنها در اين محل برپا شده است . درون شد به كالي آكرا سه لوا براي هر كس هزينه دارد ، و تا رسيدن به دماغه ي جايگاه شيرجه زدن و خودكشي گروهي در راه فروشگاهها و رستورانهايي برپا و چيزهاي ديگري كه ديده مي شود . و براستي نيز دماغه ي كالي آكرا يك پيشرفتگي شگفت انگيز در آب است ، و در همه ي دورتادور دماغه پرتگاههاي بسيار هراسناك كشنده اي به چشم مي خورد ، به گونه اي كه كمتر كسي در صورت افتادن از اين بالا جان سالم بدرخواهد برد .
به هر روي ما در يكي از فروشگاههاي ميان راه به پيشنهاد الميرا بستني خورديم هر كدام به بهاي يك و سي سدم لوا ، و يك بار ديگر برابر پيمان به جايگاه مي ني بوس بازگشته و دقايقي ديرتر پس از آمدن يكي از كسان غايب بسوي ماسه تلايي به راه افتاديم . چيزي كه در ميان راه ديده مي شد در دو سوي جاده كشتزارهاي پهناور ذرت بود ، و آفتابگردان هايي كه بلندي آنها به گونه اي غيرطبيعي در برابر آفتابگردانهايي كه در ايران ديده مي شود كوتاهتر بود . همچنين جاي جاي بويژه در محل تلاقي راهها يا در كنار كشتزارها بساط فروش طالبي و هندوانه گسترده بود كه داستان از فراواني اين دو گونه ي فرآورده در اين كشور دارد ، چنان كه سر ميز بامدادي در هتل نيز هر روز اين دو گونه ي ميوه و يك نمونه سيب قرمز نامرغوب به ديده مي شود . همچنين در ميان راه زدن باران تندي را آغاز كرد كه تا رسيدن ما به هتل و دقايقي پس از آن پايدار بود . در هنگام رسيدن ما به دم در هتل باران باران به اندازه اي تند بود كه ما ناچار شديم براي جلوگيري از سراپا خيس شدن با دو خود را به سرسراي هتل كه كسان زيادي از خيابان در آنجا پناه گرفته بودند برسانيم . من با موبايلم از اين باران نيز فيلم گرفتم . در آن هنگام ساعت شانزده و سي دقيقه به گاه سوفيا را نشان مي داد .
هر چه بود ما پس از رسيدن به اتاق بويژه در ساقهايمان احساس خستگي مي كرديم . براي همين پرده را كشيديم و كوشيديم بخوابيم . اما پس از ساعتي با زنگ تلفن از خواب بيدار شديم ، و پشت خط كسي نبود مگر سعيد ليدر تور كه به تك تك كساني كه آنروز آنها را از فرودگاه تا هتل هايشان آورده بود زنگ مي زد و پس از خوش و بش براي نمونه مي گفت : فردا يه تور جالب بالچيك داريم ، اگه افتخار بديد خوش مي گذره ها ! و من به او نگفتم : سپاسگزارم ، البته لطف مي فرماييد ، اما تورهايت گرانتر از معمول است . براي همين ما خودمان با نرخي بهتر و ارزانتر همين امروز آنجا بوده ايم . سركيسه كردن هم ميهنان كار درستي نيست . بجاي آن به او گفتم : ولي ما فردا خودمان برنامه ي ديگري داريم ، و چون يكي از آشنايانمان اينجاست و او به خود دردسر داده ما را اينسو و آنسو مي برد ، ديگرمزاحم شما نشده ايم . پرسيد : كجا مي برد شما را ؟ جنگل ؟ كه پاسخ چنين بود : البته جنگل هم جزو برنامه ها بود ، ولي فردا گمان نمي كنم . او خود ميزبان ماست و برنامه هاي گوناگوني برايمان در نگر گرفته است . به هر روي در اينجا فرصت را از دست نداده درباره ي ترانسفر از هتل تا فرودگاه در روز پاياني از او جويا شدم كه پاسخ داد : آره ، خواهيم داشت . روز آخر ساعت ده و سي دقيقه دم در هتل باشيد . سعيد كه دبنال گروه دوازده نفري بود كه با ما به هتل بونيتا آمده بودند و آنها را نمي يافت و گمان مي كرد ما نيز با آنها هستيم شب نيز يك بار ديگر در پي آنها به اتاق ما زنگ زد ، اما اين بار نيز من به او گفتم : آره ، گروه ياد شده روز چهار شنبه با ما آمدند به همين هتل ، ولي ما با آنها نيستيم ، و با آنها پيوندي نداريم . به هر روي دوروبر ساعت بيست و يك به گاه سوفيا ما بدنبال گرسنگي و غارغار شكم تصمصم گرفتيم براي خوردن شام به بيرون برويم ، اما ساندويچ مرغ چهار لوايي را پيدا نكرديم . در ميان جستجوي خود يك جا به پيتزايي پرملات و اشتها برانگيز تر به بهاي دو نيم لوا اما كمي كوچكتر برخورد كرديم ، اما الميرا امروز ديگر نمي خواست پيتزا بخورد . و بر همين پايه گشت و گذارمان در منطقه بدنبال يافتن غذاي مورد نگر و درخور بدرازا انجاميد ، و همين موجب شد كه الميرا از گرسنگي حالت ضعف پيدا كند . اگرچه خود من هم گرسنه بودم اما مي كوشيدم به هيچ روي به روي خود نياورم . گرسنگي و اينسو و آنسو رفتن در ميان بوهاي اشتها برانگيز چندان آسان نيست . و از همين رو براي اين كه الميرا گرسنگي خود را فراموش كند(ما امروز بجاي ناهار نفري تنها يك بستني خورده بوديم )من آغاز كردم به تعريف كردن يك داستان براي او . بدين صورت كه روزي لقمان حكيم به پسرش گفت : فرزندم زندگي اين جهان كوتاه است و تو نيز بيش از يك بار زندگي نمي كني . پس بهتر است كه از اين چند روزه ي زيستن بهره بايسته را ببري ، هميشه بهترين غذاها را بخوري ، در بهترين و نرم ترين رختخوابها بخوابي ، و بهترين مسافرتها و گردشها بروي . فرزند به او پاسخ داد : پدر ، چه كسي است كه همه ي اين چيزها را نخواهد ، اما اين كار هزينه ي زيادي در بر دارد و دستيابي بدان آسان نيست . من براي در پيش گرفتن چنين راهي و اجرايي كردن چنين سفارشي به اندازه ي نياز پول در اختيار ندارم . الميرادر اين هنگام گرسنگي آنچنان به او فشار آورده و او را دچار ناتواني كرده بود كه ديگر حال و حوصله ي هيچ كاري را نداشت . روبروي كازينوي گرند اينترنشنال هتل باز هم مانند ديشب نمايش بود و نمايشهاي آن متفاوت از نمايشهاي ديشب ، اما الميرا كه هر شب تا اين اندازه به ديدن آنها اشتياق از خود نشان مي داد ، امشب نمي خواست اين نمايشها را ببيند تا چه رسد به اين كه بخواهد از آنها فيلمبرداري كند . در بارها و رستورانهاي گوناگون براي بسوي خود كشيدن مشتري مراسم رقص و آوازخواني هاي گوناگون و در برخي از آنها با پوشش هاي بومي مانند هر شب در كار انجام بود ، و مردم روبروي آنها گرد آمده بودند . ما جلوي برخي از آنها زمان كمي مي ايستاديم و من گاهي تصويري برمي داشتم ، اما الميرا امشب ناي فيلمبرداري نداشت .
اين بود كه من داستان خود را براي از ياد بردن گرسنگي الميرا اين گونه دنبال كردم كه لقمان به پسر پاسخ داد :‌ ولي اين كار به هزينه ي زيادي نياز ندارد . شما براي اين كه هر غذايي كه مي خوري در نگرت بهترين غذاهاي جهان جلوه كند (حتي ساده ترين و ارزانترين غذاها) بايد تنها هنگامي كه براستي گرسنه هستي غذا بخوري ، تا آن غذاي ساده و ارزان ناگهان در نگاهت تبديل به بهترين و لذيذترين غذاهاي جهان گردد . زيرا در هنگام سيري خوشمزه ترين غذاها و كبابهاي بريان نيز اشتهاي كسي را بر نمي انگيزد . اما اگر مي خواهي خوابت بهترين خوابها و و خوابگاه و رختخوابت نرم ترين و بهترين رختخوابها باشد ، به جاي زياد خوابيدن تنها هنگامي بخواب كه بدنت نياز راستين به خواب و آسايش دارد و انجام بهترين مسافرتها با خاطرات شيرين و بيادماندني و دلچسب با پول زياد و نشستن بر سوارشدني هاي گرانبها شدني نيست . چنين چيزي تنها و تنها در همراهي و ركاب يك دوست راستين شدني خواهد بود . در اين هنگام روبروي يكساندويچ فروشي رسيده بوديم كه هم غذايش خوب بود و هم نرخهايش مناسب ، و پيشتر يك روز براي ناهار نزد او دينركباب خورده بوديم هر كدام به بهاي پنج لوا . اما اين بار از او درخواست كرديم همبرگر برايمان بگذارد كه هر كدام به بهاي چهار لوا بيشتر نبود . با وجود گرسنگي همبرگرها را در دست گرفتيم و به هتل بازگشتيم ، تا در آنجا تا دقايقي ديگر با نوشابه اي كه در يخچال بود ، بهترين غذاي جهان را صرف نماييم .
پس از شام و خوردن بهترين غذاي جهان با اشتهاي زياد ، من بي درنگ خوابيدم ، چون پس از نيمروز خواب خوبي نرفته بودم ، اماالميرا گويا تا ديرهنگام به تماشاي فيلمي آمريكايي از يكي از كانالهاي تلوزيون بلغارستان پرداخته بود .

7-

نه مرداد هشتاد و هشت ، ساعت ده و پنجاه دقيقه به گاه سوفيا : نيم ساعت پيش با الميرا از گردش پسينگاهي خود به هتل بازگشتيم و پيش از هر چيز به خوردن اين تكه پيتزاي بلغاري نشستيم . نوشابه هم كه توي يخچال بود و دشواري ديگري از سوي شام در ميان نبود . اين پيتزاها جدايي شان باپيتزاهاي ايراني اينست كه به اندازه ي آنها پرملات نيستند و چگونگي پرتابل(قابل حمل) و ساده تري دارند . و در برابر بسياري از خوراكيهاي ديگر در اينجا ارزانتر است . براي نمونه يك ساندويچ مرغ در اينجا چهار يا پنج يا شش لواست و كمتر نيست در حالي كه اين پيتزا كه مي توان گفت به همان اندازه ي يك ساندويچ مرغ سيركننده است و خوشمزگي دارد ، به بهاي تنها سه لوا به فروش مي رسد . به هر روي ما پسيني دوروبر ساعت نوزده به گاه سوفيا به آهنگ رفتن به آكواپوليس (پارك آبي)كه در كيلومتر يك همين جاده ي منطقه ي ماسه هاي تلايي به سوي وارنا جاي دارد ، از هتل بيرون زديم ، و پس از بيست دقيقه راهپيمايي در يك جاده ي سربالا به آنجا رسيديم . توي راه از دو سو جنگل بود ، و هتلها ، رستورانها ، و ديگر ساختمانها در ميان آنها . ماشينها و يا درشكه هاي دو اسبه در حالي كه گاه خالي و در جستجوي مشتري بودند و گاه كساني در پشت آنها لم داده بودند از جاده مي گذشتند . اما درشكه هاي خالي و در جستجوي مشتري ، گذرندگان را جار مي زدند در حالي كه تو نگاهشان نمي كردي ، و چون زبانشان را نمي دانستي خيال مي كردي دارد اسبها را هي مي كند :
به هر روي آكواپوليس كه ما هم اينك به آنجا رسيده بوديم ، بسته بود ، اما ساعت هاي كاري و چگونگي و جزئيات برنامه هاي تفريحي اش در جايگاه فروش بليت بر ديوار .
از قرار معلوم آكواپوليس يك پارك آبي بود ، با بهاي درون شدي بر بنياد قد و بالاي هر كس ! سي لوا براي بلنديهاي بالاهاي بالاتر از سد و بيست سانتي متر ، براي بالاهاي ميان سدوبيست تا نود سانتي متر دوازده لوا ، و براي بالاهاي زير نود سانتي متر رايگان . و بخشهاي گوناگوني داشت كه مي توانستي از آن بهره ببري . يعني بيشتر يك تفريحگاه است تا موزه يا جاي باستاني و ديدني . كسان در آن در كانالهايي پيچ در پيچ با بلنديهاي كم وزياد و فرمهاي گوناگون جاي مي گيرند و ورزشها و تفريحات شاد و مهيجي از اين دست . به هر روي ما به درازي بيست دقيقه تا نيم ساعت عكسهاي گوناگون از چشم اندازها و نماهاي بيروني آكواپوليس برداشته ، قوانين بهره برداري و بخشهاي گوناگون آنرا كه در بخش درون شد و فروش بليت بر ديوار چسبانده شده بود خوانده و بسوي ماسه هاي تلايي بازگشتيم .

كسان ديگري نيز در اين هنگام روز به آنجا مي آمدند ، كارهايي همانندكارهاي ما انجام مي دادند ، و بر مي گشتند ، كه چهره ي برخي از آنها در تصاويري كه ما برداشته ايم نيز ديده مي شود . هر چه بود اين هم يكي از كشش هاي گردشگري ماسه هاي تلايي به شمار مي رود . تا دوباره به پيرامون هتل خودمان بازگشتيم ، ديگر تا اندازه ي زيادي خسته شده بوديم . اين بود كه به درازي بيست دقيقه روي نيمكتي در كنار دريا ودرست نزديك به فروشگاهها و جاهاي پر رفت و آمدتر در خيابان كناره اي به آهنگ خستگي در كردني نشستيم ، كه در همين زمان روي نيمكتهاي ديگر برابر و كنار دست ما دو زوج بلغاري آمدند و در كنار يكديگر به گرفتن عكسهاي يادگاري پرداختند . يكي ازخانمها روي پاي مرد همراه خود نشست و در حالي كه به فرمي عاشقانه و شاد سرش را روي شانه هاي او گذاشته بود ، خانم زوج ديگر از آنها عكس گرفت . چنين به نگر مي رسيد كه اين زوج بلغاري تازه با هم نامزد يا ازدواج كرده و براي ماه عسل به اينجا آمده بودند . و همين كار به گونه اي ساده تر و كمتر عاشقانه تر درباره ي زوج ديگر انجام گرفت . ما پس از خستگي دركردن برخاسته و راه خود را از خيابان سمت روبروي خياباني كه بسوي آكواپوليس مي رفت ، دنبال كرديم . جاده اي كرانه اي كه الميرا مي گفت كنون نرفته ايم ولي بزودي روشن شد كه ديشب بخش زيادي از آنرا را رفته بوديم . با اين حال ضرر نكرديم ، خيلي جالب بود ، و حال داد . روبروي كازينوي International Grand Hotel امشب نيز براي كشيدن مشتري برنامه هاي هنري گوناگوني در سه بخش در كار انجام بود كه همه ي آنرا مانند ديگر علاقمندان از بيرون كازينو تماشاكرديم . نخست نمايش بسيار مهيج موش و گربه بود با اجراي يك پسر و دختر با پوششهاي شگفت و جذاب ، كه الميرا از آن فيلمبرداري كرد . ديگري اجراي آهنگ بود از سوي يك دختر ، و وسومي برنامه ي نمايشي سه دختر بود با پوششهاي متحدالشكل همراه با اجراي سرود و اهنگ ، كه الميرا مانند بسياري ديگر از مردم از همه ي اينها فيلم گرفت :
در بسياري از ديسكوها ، بارها ، رستورانها ، و جاهاي ديگر به شيوه هاي گوناگون برنامه هاي رقص و سرود در كار انجام بود . آهنگ انگليسيي كه چندي پيش اندي با يك آمريكايي ديگر درباره ي ايران خوانده بود هم اينك در فضا پيچيده و از بلندگوها به گوش مي رسيد . از جايي ديگر تركيبي از يك آهنگ عربي – هندي در كار پخش شدن بود . از بار ديشبي باز يك كارناوال ديگر امشب نيز داشت براه مي افتاد :
در يك ديسكو كه چند در ورودي داشت دم هر در يك دختر خوشگل براي بدرون كشيدن مشتري به گونه ي جالبي سرگرم رقص و پايكوبي بود . باشگاه شبانه اي كه ساعت كار آن از ده شب تا شش بامداد بود ، در آن هم اينك بسته بود ، يعني هر كس كه بدرون مي رفت پشت سرش در Night Club نيز بسته مي شد . همينجور كه پيش مي رفتيم دم به دم چيزهاي جالبتري مي ديديم . براي نمونه دم در يك رستوران دو دختر بسيار زيبا كه براي كشيدن مشتري بدرون پوششهاي رنگارنگ بومي(محلي) بر تن داشتند ، ايستاده بودند ، و . . .
اما ما گرسنه بوديم و بدين آهنگ يكسر به سراغ مك دونالد رفتيم . غذاهاي آنها گران به نگر نمي رسيد و سرشان براستي شلوغ بود . بهاي پايين ، به همراه چگونگي خوب ، و آوازه ي نيكوي جهانگير ، مشتري را بر سر آنها آوار كرده بود ، به گونه اي كه كاركنان آن مجال سرخاراندن را هم نداشتند و تو حتي نمي توانستي منوي فراورده ها و قيمت آنها را براي بررسي در اختيار بگيري . بر واژگون رستورانهاي ديگر كه بازارياب آنها صدايش را نازك مي كند ، درون و دم در آنها بازار رقص و بزن و بكوب براه است ، دخترهاي خوشگل گذاشته اند كه Hello-Welcome بگويند ، و با ترفندهاي گوناگون باز هم مشتري بر پايه ي گراني و عدم اطمينان از كيفيت غذاهايشان بسوي آنها نمي رود . به هر روي ما سرانجام بدليل شلوغ بودن مك دانلد برابر برنامه ي پيشين كه تصميم گرفته بوديم امشب پيتزاي ماسه هاي تلايي را بيازماييم كه هم ارزان بود و هم با درنگرداشت سطح و حجم آن بي گمان سيركننده مي بود . كه پس از رسيدن به يكي از جاهاي فروش آن كه ديشب آن را نشان كرده بوديم ، دو تا از آنها را گرفته و براي شب دوم به ماسه هاي تلايي و شلوغ پلوغي و شادي وگوناگوني برنامه هاي شبانه ي آن شب خوش گفته و پيتزاها را در دست در حالي كه به آنها گاز مي زديم ، بسوي هتل بازگشتيم .
اما نكته اي كه فراموش كردم بدان بپردازم پيوند باران و گرمي و سردي هوا ، با چگونگي پوشش مردم در اينجاست . در اينجا پسران و مردان در حالت آزاد و غيراداري خود همواره شورتك و يك تك پوش اسپرت بر تن مي كنند و دختران و زنان از كار نيفتاده نيز بيشترشان از يك شورت بسيار كوتاه بالاي ران (نه زانو)و يك بالاتنه ي بسيار برهنه (تاپ)بهره مي گيرند . بدين ترتيب امروز پس از نيمروز كه ما به آهنگ آكواپوليس به بيرون مي رفتيم و بيشتر از هميشه اميد باران مي رفت ، ناگهان ديديم همه ي دختران و خانمهاي گردشگاه به يكباره ايراني شده اند !يعني همان پوششي را بر تن كرده اند كه زنان ايراني در ايران آن را در خانه ، و در اينجا در بيرون از آن بهره مي جويند . يعني خانمها همگي شلوار لي بلند يا تا ميانه هاي ساق پا ، به همراه بالاتنه ي پوشيده تري بر تن كرده اند . و بي درنگ دريافتيم كه بر پايه ي پيش بيني باران و براي جلوگيري از سرمازدگي بود . مردان نيز به جاي شورتك هاي اسپرت تا زير زانو ، امروز مانند بچه ي آدم رخت پوشيده و از پوشش مردان ايراني در بيرون از خانه(در ايران) سود جسته اند . هر چند بسياري از مردان ايراني در اينجا از همان پوشش همه گير مردان در اينجا در آب و هواي معمولي بهره مي جويند . و زنان از كارافتاده نيز اگرچه بيشتر بي روسري و بي گل سر هستند ، اما ديگر بئنهاي چاق و از فرمافتاده ي خود را به نمايش نمي گذارند و بوليز و دامن هاي گشاد و باز به تن دارند به گونه اي كه هرگز برجستگي هاي نافرم بدن آنها را نشان نمي دهد . به هر ترتيب پيش بيني باران مردم درست از كار درآمد و هنگامي كه ما ديگر از آكواپوليس برگشته و در بازار پيرامون هتل گامبر مي داشتيم باران گرفت . چنين بود كه با شتاب درياكنار و و بازار تا اندازه ي زيادي از مردم تهي شد و برنامه هاي آنان را به هم زد . به گونه اي كه بسياري از كسبه بر پايه ي ماهيت كارشان ناچار پاشاز هنگام بسته بودند و آنهايي هم كه مانده بودند چيزهاي بيروني خود را بدرون فروشگاه برده بودند . چگونگي باران نيز در بنياد در اينجا چنين است كه هم اكنون فصل فصل باران است وابر بهاري پي در پي مي آيد ، رگباري يا نم نمي مي زند و مي رود . چندان ماندگار نيست . بدين روش آسمان همواره نيمه ابري تا سراسر ابري و بيسار كم سراسرآفتابي است . به هر روي من گمان مي كنم شايد بر پايه ي همين گونه پوشش آزاد ، تو هرگز حرص جنسي در خود احساس نمي كني . چون همه چيز برهنه و روست ، و امروز گمان من اينست كه پوشيدگي به اين تشنگي و حرص جنسي بيشتردامن مي زند تا اين كه بخواهد آن را كم كند يا از ميان ببرد . و اين نكته نيز درباره ي بني بشر قطعي است كه هنگامي كه چيزي را از او دريغ كنند (هر چند چيز چندان ارجمندي هم نباشد)تشنگي او درباره ي آن بيشتر مي شود . در شرايطي كه در بيشتر موارد اگر آن چيز دريغ شده را به فرم آزاد و بي مرز در دسترس همگان گذاشته شود ، در اين چگونگي كسي به آن نگاه هم نخواهد كرد ، در انديشه ي آن نخواهد بود ، و بام تا شام سودايش را در سر نخواهد پروراند ، و اين در بنياد به روانشناسي گونه ي آدمي باز مي گردد . من گمان مي كنم امروز داستان پوشيدگي يا برهنگي در همبودگاههاي اسلامي و ديگر جاهاي جهان ، درست دچار يك چنين چگونگي و دشواري بيشتر روانشناختي است ، تا هر برداشت يا تحليل از گونه اي ديگر . و برهنگي بر واژگون همه ي تحليلها وتفاسير دورودراز دانشمندان اسلامي رنگارنگ در درازي سده ها ، به جاي اين كه دشواري آفرين باشد ، از ديد من بيشتر حلال مشكلات است .

6-

نه مرداد هشتاد و هشت ، ساعت شانزده و سي دقيقه به گاه سوفيا و هژده به افق تهران ، در اتاق شماره 1309 ، اشکوب سیزدهم هتل بونیتا(Bonita) در کناره ی توریستی ماسه های تلایی(Golden Sands) در نزدیکی های شهر وارنا در بلغارستان : بيرون هوا ابريست و نزديكيهاي نيمروز كه داشتيم در كناره گام مي زديم نم نم باراني باريد . الميرا خواب است و من هم مي شود گفت دوروبر نيم ساعت تا چهل و پنج دقيقه اي خوابيدم ، اما نمي دانم در پي چه دشواريي يكهو بيدار شدم و ديگر خوابم نبرد . در بالكن بسته است و كولر اتاق روشن . اگر در را باز بگذاري حتي در اين اشكوب سيزده نيز در كوتاه زماني با آن كه وزش بادي محسوس نيست ، آرام آرام اندازه ي زيادي ماسه بدرون اتاق خزيده ، و روي ملافه هاي سفيد وبويژه تخت نزديكتر به بالكن انباشتگي آن چشمگير خواهد بود . من هم اينك بخشي از پرده را كنار زدم (نمي شود همه ي آن را كنار زد ، چون الميرا خواب است و نبايد زياد اتاق روشن شود ، زيرا برهم زننده ي خواب خواهد بود ) و چشم انداز دوروبر : دريا وكناره اش ، انبوه و جنگل بلافصل و چسبيده به آن ، ساختمانها و هتلهاي جاي گرفته در ميان آنها ، درختان ،خياباني كه از روبروي هتل مي گذرد ،و سرانجام ماسه هاي كناره اي كه تا چشم كار مي كند از دو سو (چپ و راست)روي آن تختهاي راحتي ويژه ي لميدن و چتر گذاشته شده و اينجور كه پيداست اين خدمات نيز بر واژگون گمان نخستين ما هرگز همگاني و رايگان نيست ، و نزديكتر كه مي روي همه جا تابلوهاي پرتابلي را مي بيني كه روي زمين گذاشته و روي آنها نوشته شده است : paid area-amberella ® -دايره با نشان ضرب در قرمز ، و در اين ميان گاه كساني بادفتر و دستك در كار شمارش و كار با ماشين شمار ديده مي شوند ، كه همه ي اينها نشان از رايگان نبودن آنها دارد . با اينهمه ما امروز نيز پس از خوردن يك بامدادانه ي مفصل در هتل مانند ديروز دوروبر ساعت يازده به گاه سوفيا از هتل بيرون زديم ، براي دو كار . يك : رفتن پيش خانم ديروزي و نام نويسي براي دو تا از تورهايش ، روستاي بلغاري و بالچيك ، كه اين كار نيز نيازمند جابجايي بخش ديگري از دلارها به لوا بود ، و دو : گردش در كناره و گام زدن روي ماسه هاي تلايي (آيا كسي هرگز تا كنون ماسه به رنگ قرمز يا سبز يا آبي و به هر روي غير تلايي ، جايي ديده است ؟ براستي اين چه نامگذاري احمقانه و بي مسمايي است ؟ البته كارشان درست است . يك نامگذاري قشنگ مي تواند ذوق يا كنجكاوي ديگران را برانگيزد ، اما ماسه هايش درست مانند شنهاي كناره اي ياغيركناره اي سرتاسر دنياست بي هيچ كوچكترين برتري يا تفاوتي) و دست زدن در آب درياي سياه و مزه كردن آن (آب اقيانوسها يادرياها در همه جاي دنيا قاعدتا يك مزه بيشتر نبايد داشته باشد . بندرلنگه باشد يا كناره ي توريستي شن هاي تلايي در بلغارستان) . اين بود كه نخست براي جابجايي پول خود به چند صرافي پيرامون كه ديشب آنها را نشان كرده بوديم و بسته بود ، سر زديم . همه جا نرخ يكسان و 1.30 بود . ما تنها مي خواستيم هشتاد دلار را به لوا برگردانيم ، اما خرد بيست دلاري نداشتند و يك جا هم كه كمتر از سد دلاري نداشت . اين بود كه برگشتيم نزد آن يكي كه تنها وتنها يك اسكناس خرد ده دلاري داشت و سد دلاري خود را داديم و ده دلار به همراه سد و هفده لوا گرفتيم . نكته ي بسيار جالب در اينجا نيز اين بود كه همين كه خواستيم بدرون اكسچينج پا بگذاريم ، يك صرافي دستفروش بلغاري آمد نزديك و با آوايي اهسته پرسيد كه : چينج ؟ چينج؟پاسخ داديم : نه . گفت : سد دلار ، سد و پنجاه لوا . گفتم: no change , no change ! ، كه عبارت فارسي آن مي شود : گورت را گم كردي يا بزنم توي ملاجت ؟ و اين كلاه بردار نيز در همه ي اين مدت كه ما داشتيم صرافي ها را مي گشتيم همه جا سايه وار دنبال ما افتاده بود . و يك جاي ديگر روبروي يك صرافي ديگر هم پيش آمد و باز مانند شيطان ما را وسوسه كرد ، كه اين بار من فرياد زدم : no change , no change ! ، كه يارو با دستپاچگي خواست جايي پنهان شود . يكجا هم من تلافي ديروز راسر اين يكي درآوردم ومسخره اش كردم . پرسيدم : گفتي چند مي خري ؟ كه او با شادماني بي درنگ خواست ما را به گوشه اي بكشاند و خود به آن سو به راه افتاد ، در حالي كه ما خنده كنان راه خود را در خيابان اصلي دنبال كرده و به او نگاه هم نكرده بوديم ، و او همچنان داشت مي رفت آن پشت مشت ها ، يعني گوشه و كنار بويژه در پشت فروشگاهها به اين اميد كه ما دنبالش برويم و بتواند در آنجا عمل خباثت آميز وچركين خود را به انجام برساند . داستان شگفت انگيز ديگر اين بود كه آن پيرزن ديروزي كه روبروي يكي از همين باجه هاي جابجايي پول به فرم سرپايي و دستفروش تور ارائه مي داد و ما ديروز با او گفتگو كرده و الميرا حتي با او عكس نيز برداشته بود وديروز هنگامي كه پس از توضيحات گسترده و مفصلش سرانجام ما به او گفتيم : بسيار خوب ، فردا پيشت خواهيم آمد ، پي در پي مي گفت : نه ، امروز مرا شاد كنيد ، چون امروز زادروز من است و فردا چون من امشب جشن و پارتي دارم ، ديگر اينجا نخواهم بود (و بي دودلي اين مگر كلك و رمز براي به جنبش درآوردن احساسات گذرندگان و پيدا كردن مشتري و كشيدن آنها بسوي خود چيز ديگري نبود) ،امروز نيز ، قبراقتر و شادابتر از ديروز سرجاي خودايستاده بود و كاسبي مي كرد . و هنگامي كه به صرافي نزديك مي شديم ، الميرا گفت : ما را نبيند ، ما را نبيند . گفتم : درست بر عكس ، اوست كه بايد از ما پنهان شود ، چون به ما دروغ گفته است ، نه ما . ولي ديديم كه بسيار پرروتر از ديروز ، آمد جلو و گفت كه امروز نرخ هايش را كاهش داده است ! هرچند هنگامي كه ما جويا شديم چرا ، پاسخ روشني در چنته نداشت ، و تنها مي گفت : رانندگان ، رانندگان . و داستان پركشش تر هم اين كه چون ما ديگر به او دودل شده بوديم ، با آن كه ديروز مي گفت و تاكيد مي كرد ، همه ي هزينه هاي تور را در پايان پس از انجام تور دريافت خواهد كرد ، اما هنگامي كه ما امروز از او پرسيديم كه آيا همه ي هزينه هاي تور را در پايان دريافت مي كند، ناگهان زد زيرش و گفت كه نه ، پنج لوا براي هر تور هم اكنون مي گيرد . و ما ديگر بسيار به او بدگمان شديم . زيرا گفتيم خوب اين زن دستفروش كه براي بدست آوردن چند لوا تا مي تواند دروغ مي گويد ،‌ چه تضميني است كه پس از گرفتن لواهايش فردا بامبولي ديگر درنياورد ، جابجا نشود ، و بازيهاي پيش بيني نشده ي ديگر . و به هر روي اين هم بخشي از همان اصل هميشگي است كه با دستفروش و آدمهاي سطح پايين نبايد طرف شد ، هر چند اين سخن به هيچ روي به مفهوم كلاه بردار بودن تك تك آنان نيست ، و در ميان آنها بسيارند آدمهاي شريفي كه از سر ناچاري و ناداري چنين پيشه اي را برمي گزينند ، اما نكته اينست كه بسياري از آنان نيز از سر همين نداري و افلاس دست به تقلب مي زنند . به هر روي هنگامي هم كه داشتيم از سويي ديگر به سمت مغازه ي آن زن ديگر مي رفتيم دريافتيم كه آن مرد ديروزي نيز كه در ماشينش نشسته و روي ديواره ي ماشين مي ني بوس مانندش (ون مانند)همين تورها را آگهي كرده و بها داده بود و ديروز با او بگونه اي گسترده گفتگو و او نيز آلبوهايش را با موشكافي هر چه بيشتر به ما نشان داده بود ، اما هنگامي كه سرانجام مانند آن پيرزن به او گفته بوديم : خيلي خوب ، ما بايد بررسي هاي بيشتري انجام دهيم ، اگر فردا همين جايي ، شايد بهت سر زديم ! ناگهان با تمسخر پاسخ داده بود : فردا ؟ هه هه هه ، نه ، من مشتري زياد دارم و هميشه اينسو و آنسو هستم ، من خيلي كم در دسترس هستم . يعني اگر مي خواهيد ، بياييد همين اكنون نام نويسي كنيد . و ما پاسخ داده بوديم كه : بسيار خوب ، good luck . و او نيز هنگامي كه ديده بود راستي راستي ما داريم از او دور مي شويم دنبالمان دويده و برگه اي را كه رويش تورهاي خود و نرخ آنها را به همراه شماره همراه خود چاپ كرده بود به ما داده بود ، اما اين مرد همواره بيرون از دسترس و داراي مشتريهاي زياد ، همين امروز نيز مانند ديروز ، در ماشين خود نشسته بود و چرت مي زد ! كه ما ديگر به او نگاه هم نكرديم . به هر روي ما پس از پيمودن خيابان ديروزي و رسيدن به مغازه ي آن زن ، پس از خوش و بش و انجام گفتگوهايي مفصل درباره ي چيزهاي گوناگون(بهاي خانه ، زمين ، و ويلا در وارنا ، موضوعات سياسي ، كوچ به بلغارستان ، شهرت ايران در جهان ، گردشگراني كه به وارنا مي آيند ، و . . . ) ، سرانجام در دو تا از تورهاي او نام نويسي كرديم . و او پس از دريافت بيست لوا پيش پرداخت براي هر تور، آدرس ما را نوشت و به ما رسيد داد و گفت كه سر ساعت نوشته شده جلو هتل بياييم و بازمانده ي پول تورها را به ليدر يا راننده بپردازيم . و سرانجام هنگامي كه م ناز او درخواست discount يا تخفيف كردم ، رويهمرفته براي دو تور شش لوا از ما كمتر گرفت . او نيز هم ديروز و هم امروز با حوصله و به كمك آلبوم دربراه ي همه ي تورهايش به ما آگاهي هاي گسترده و همه سويه اي داده بود . و زماني كه من از او پرسيدم پس چرا برخي در پيرامون شما همين تورها را با نرخهاي پايين تر ارائه مي كنند پاسخ داد : شايد مدل ماشينشان خوب و كولردار نيست يا راهنما(Leader) ندارند ، كه البته اندكي بي معني بود . چون خود رانندگان ماشينها نقش ليدر را بازي مي كنند ، و ليدر شاخ و دم ندارد ، اما درباره ي كولر و خوي (عرق)ريختن ، كه آنرا با كشيدن انگشت نشانه دست راست به فرم عمودي در پهناي روي خود آنرا به ما نشان مي داد ، شايد راست مي گفت و تا اندازه اي حق با اين خانم وارنايي زني بود ميانسال و دوروبر پنجاه تا شست ساله ، و خانه شان در كوي فرودگاه وارنا جاي داشت ، بود .





پس از آن راهي را كه رفته بوديم بازگشته و در ميان راه به وارسي بهاي غذاي رستورانها و داشته هاي فروشگاههاي كه چيزهاي يادگاري مي فروختند ، چيزهايي كه سرانجام مي بايست براي آشنايان و نزديكان خود ارمغان مي برديم ، پرداختيم . و در پايان گام زنان و با احتياط بسيار به گونه اي كه شن بدرون پاي افزار هايمان سرازير نشود ، به روي ماسه هاي تلايي درياكنار پا گذاشتيم . همان جور كه گفتم درياكنار پر بود از چتر و سايبانهايي كه از ني ساخته شده بود ، و تختهاي پلاستيكي ساخته شده ويژه ي لميدن كه نمونه ي آن در فرودگاه بين المللي تهران نيز به چشم مي خورد . در همه ي درازي درياكنار ملت تا نودونه درسد اروپايي روي ادوات و آلات يادشده يا روي زمين در حالي كه زيراندازي پهن كرده بودند يا روي ماسه هاي لخت در حالي كه بيشتر خانمها تنها شورتي ركابي به پا داشتند ومردان نيز شورتي مردانه ي كوتاه ، دراز كشيده يا لم داده بودند . شماري در اين چگونگي روزنامه يا مجله يا رماني مي خواندند ، گروهي حالت خواب و آسايش داشتند . كمتر كسي چيزي مي آشاميد ، و بخشي ديگر كه بيشترشان جوانان و نوجوانان پسر بودند خود را به آب زده و با توپ ، دوتايي يا سه تايي يا چهارتايي هندبال يا واليبال بازي مي كردند ، يا كارهاي گونه گون ديگري از اين دست . من تا جايي كه همراهي الميرا پروانه مي داد و تابلو نبود از برخي از صحنه هايي كه از ديد خودم پركشش بود با گوشي سوني اريكسون خودم تصوير برداشتم . به هر روي در كناره تا جايي پيش رفتيم و هر چند تا چشم كار مي كرد همچنان چتر و سايبان و لم گاههاي پلاستيكي بود و مردم بودند ، ولي چون يكنواخت بود ، راه بازگشت به هتل را در پيش گرفتيم . در حالي كه الميرا نيز از برخي از صحنه هايي كه برايش داراي كشش بود (براي نمونه يك جا ماساژ مي دادند با نرخ بيست دقيقه ، چهارده لوا ، يا جاي ديگري كه يك مرد بسيار چاق روي يكي از اين لم گاهها دراز كشيده ، كلاهش را روي چشمش گذاشته و سرگرم خواب نشان مي داد ) فيلم گرفته بود .


۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

5-

اگر يك بار مرا فريب دادي ، شرم بر تو .
اگر دوبار مرا فريب دادي ، شرم بر من !

نه مرداد هشتاد و هشت به گاه سوفیا ، بالکن اتاق شماره 1309 هتل بونیتا(Bonita) در اشکوب سیزده : تازه از صبحانه خوردن بازگشته ایم . ساعت سرو صبحانه تنها تا ساعت ده است و ما امروز روی نوشیدن شکلات زوم کرده بودیم ، همچنین تخم مرغ به آن افزودیم . اما به نگر می رسد کمی زیادی خورده ام چون آدم از آیتمهای گوناگون به سختی می تواند چشم پوشی کند .



دیروز بامداد را به گشت و گذار در پیرامون همین هتل پرداختیم ، تا شاید موقعیت خود را بهتر شناسایی کنیم . کوشیدیم تا راهی برای رفتن به بالای آن تپه ی مشرف بر دریا پیدا کنیم ، و تا جاهایی هم بالا رفتیم ، اما کامیابی در رسیدن به این آرمان آسان نبود . این بود که از راهی دیگر به جایگاه ایستگاه تاکسیها و اتوبوسهای خطی برگشتیم تا در باره ی چگونگی رفتن به خود شهر وارنا ، که تا اینجا نوزده کیلومتر بود ، با هزینه ای کمتر بررسیهای بایسته انجام دهیم . که این بررسیها همراه با کامیابی بود . زیرا دریافتیم تاکسیها بیست لوا می گیرند و دربست می برند ، اما اتوبوسها برای هر نفر بیشتر از سه لوا درخواست نمی کنند . در این میان رانندگان تاکسی ها پی در پی به سراغمان می آمدند و می خواستند هر جورشده به زور هم که شده بود ما را به وارنا ببرند . یکی از آنها می گفت : اینجا که چیزی ندارد . همه ی زیبایی ها در وارناست : موزه ها ، کلیساها ، فروشگاهها ، و دیگر جاهای شایسته ی دیدن . گفتیم : خیلی خوب ، اما ما حالا نمی خواهیم به وارنا برویم . پس از نیمروز خواهیم رفت . و توی دلمان می افزودیم : آنهم نه با شما . ما نمی دانیم چرا باید به جای پرداخت شش لوا(پنج هزار تومان) به اتوبوس راحت ، بلند ، جادار ، و مطمئن ، بیست لوا برای تاکسیهای تنگ و کوتاه شما بپردازیم ؟ یکی می رفت و دیگری برمی گشت و باز چانه زنی می کرد و در راستای فریفتن ما تلاش می نمود . هر چند ما دیگر تحویلشان هم نمی گرفتیم . سرانجام یکی از این رانندگان که خودش پیشتر به ما گفته بود که اتوبوسها با شش لوا شما را می برند ، آمد و گفت : نه ، شش لوا که گفتم برای هر تن بود ، برای دو کس دوازده لوا ! اما ما باز هم فریب او را نخوردیم . زیرا اتوبوسهای خطی و رانندگان آنها همان دوروبر بودند . به زودی روشن شد که همان سه لوا برای هر تن و شش لوا برای دو کس ، کرایه ی درست بود . اما شگفت انگیز این بود که همین رانندگان به اندازه ی نیازشان انگلیسی بلد بودند .
به هر روی همین جور در خیابان کرانه ی دریا راهی را که به سمت ایستگاه اتوبوس و تاکسی ها پیموده بودیم ، بازگشتیم . بهای خوردنیها و تورهای یکروزه ی پیرامون را جویا می شدیم . یعنی کسانی که این تورها را برگزار می کردند توی راه ما را نگه می داشتند و برایمان با آلبوم و به فرم تصویری توضیح می دادند . هزینه ی تورها همگی نزدیک به هم بود با اندکی زیاد و کم ، و آن هم بیشتر بر سر این بود که غذا می دهند یا نمی دهند . و سرانجام نزدیک نیمروز از این ساندویچ فروشیها دو ساندویچ دینرکباب(بلغاریها هم به کباب مب گویند کباب) خریدیم به بهای ده لوا ، و از یکی از سوپرمارکتها یک نوشابه ی بی رنگ به بهای دو و چهل و نه صدم لوا ، و راه هتل را در پیش گرفتیم .


پس از نیمروز آهنگ وارنا کردیم . با همان اتوبوسهای خطی . که در آن تا سوار می شدی زن چاقی که شاگرد شوفر بود بی درنگ به سراغت می آمد ، برای هر تن سه لوا می گرفت ، و در برابر آن بلیت می داد . اتوبوس دوری(فاصله ی)نوزده کیلومتری را در نیم ساعت پیمود و ما در جایی پیرامون کلیسای مشهور وارنا به امید جابجایی پول پیاده شدیم . در این هنگام که ساعت دوروبر نوزده و سی دقیقه به گاه سوفیا بود همه ی صرافیهای معتبر که هر دلار را به بهای 1.38 لوا می خریدند بسته بود و صرافیهای باز بهای بسیار پایین 1.11 را پیشنهاد داده بودند . ما همین جور داشتیم گام بر می داشتیم و در جستجوی یک صرافی با پیشنهادی درخور پیرامون را می پاییدیم ، که ناگهان یک صرافی دستفروش به سراغ ما آمد و پیشنهاد جابجایی پولهای ما را به بهای درخور 1.50 لوا در برابر هر دلار را داد . ما گمان کردیم کلکی در کار اوست و دودلی داشتیم که این کار را در نزد یک صرافی دستفروش انجام دهیم ، که کمابیش همه شان در همه جای دنیا پیشه شان مگر کلاهبرداری چیز دیگری نیست . اما کلکی که ما خیال می کردیم بدین فرم بود که شاید پولهای او تقلبی است . با موشکافی بیشتر تاریخ پولهای او را نگاه کردیم که مال پیش از سال 1998 نبود . در بنیاد این داستانی بود که لیدر تور پیشتر در اتوبوس ولووی از فرودگاه تا ماسه های تلایی به ما یادآوری کرده بود که اگر نزد صرافیهای دستفروش پولتان را جابجا می کنید به تاریخ پولها قطعا نگاه کنید که مال 1998 به ماقبل نباشد که در بازار قبول نمی کنند ، زیرا هر نمی دانم چند لوای آن هنگام برابر یک لوای اکنون است . اما تاریخ پولهای او همگی درست و تاریخ پس از 1998 را داشت . با این حال او شماری ده لیری و و دو لیری در دست و پی در پی ما را به شتاب وا می داشت ، و از پلیس می ترساند . و انگشت بسوی یکی از گذرندگان خانم دراز کرد و گفت او پلیس است ، در حالی که او پوشش پلیس بر تن نداشت ، و ما خیال کردیم پس حتما پلیس مخفی است . یعنی او می خواست بگوید که چون جابجایی پول به فرم دستفروشی ممنوع است پس ما باید هر چه زودتر کارمان را انجام دهیم و پی در پی می کوشید ما را به جاهای کم رفت و آمد تر بکشاند . اما ما که به او دودلی داشتیم هنگامی که از او پرسیدیم پس چرا دلارهای ما را تا این اندازه خوب می خرد ، پاسخ آماده ای در چنته داشت : no commosion . آری چون کمیسیون نمی پردازیم . اما ما همچنان به او شک داشتیم و گمان می کردیم بی گمان به گونه ای کلکی در کار بود . شاید پولهایش تقلبی بود ، ما که برای نخستین بار بود اسکناسهای لوا را به چشم می دیدیم ، و یا دشواریهای دیگر . اما هنگامی که ما گمان تقلبی بودن اسکنهاسهایش را به او گوشزد کردیم او به شتاب ما را نزد یکی دو تا از گذرندگان که خانم نیز بودند برد و لواهای خود را به آنها نشان داد ، که درست بود . یعنی آنها پس از یک وارسی سرسری و دست کشیدن به پشت و روی اسکناس ، درست بودن ان را تایید کردند . آنگاه ما به گمان خود لواها(سد و پنجاه لوا) را شمردیم ، سد دلار به او دادیم ، و از او جدا شدیم . من روی نیمکتی نشستم و می خواستم لواها را یک بار دیگر بشمرم و المیرا دوربینش را درآورد که از فضای پیرامون و کلیسا فیلم بردارد که در این میان یک صرافی هندی دستفروش دیگر به سراغمان آمد . او نیز پیشنهاد یک و پنجاه لوا در برابر هر دلار را می کرد و باز به همان روش کلاه بردار پیشین که ما هنوز پی به کلاه بردار بودنش نبرده بودیم پی در پی ما را از پلیس می ترساند ، و باز در دستش درست مانند کلاه بردار پیشین ده تا اسکناس دو لوایی و سیزده تا ده لوایی بود ! این شخص هندی سیاه چهره و سیاه کار که گویا ناظر کلاه برداری آن صراف دستفروش بلغاری از ما بود ، ما را کیس درخوری برای فریب دادن تشخیص داده بود و به هیچ روی نمی خواست ما را از کف بدهد . در این میان هنگامی که من می خواستم با این دومی نیز درباره جابجایی پولها به گفتگو بپردازم ، المیرا که او نیز به رفتار اینها شک کرده بود یک آن دست مرا کشید و گفت :نه ، اینها قابل اعتماد نیستند . اما بهای خوب پیشنهادی و این که تا اکنون کلکی در کارشان تشخیص نداده بودیم ، مرا سخت فریفته بود . باز با شتاب ما را به گوشه ای در کنار نیمکتها و زیر درختان برد و او نیز درست مانند کلاهبردار پیشین در همانجا آقایی باز هم با لباس شخصی را (بی گمان همدست بودند ) به ما نشان داد که از دور ما را می پایید و ناگهان با چگونگی ویژه و مرموزانه ای به ما نزدیک شد ، و کلاه بردار هندی گفت : این پلیس است ! یعنی باید شتاب کنیم . و به من گفت پولها را که برای شمرده شدن به من سپرده بود در جیب بگذارم . و من چشم براه بودم که او اگر پلیس بود بی درنگ به سراغ ما بیاید و و بپرسد که شما دارید چکار می کنید ؟ اما او نیامد . یعنی او بی گمان آدم خودش بود برای پیدا کردن این بهانه که هر چه بیشتر ما را بترساند و به شتاب وادارد . و چون من پولها را در جیب گذاشته بودم ، هی می گفت : سد دلار را بده ، سد دلار را بده . و هرگز به ما پروانه ی اندیشیدن نمی داد . من شک کرده بودم از روش همانند دو کلاه بردار که هر دویشان شمار ده تا اسکناس دو لوایی و و مابقی اسکناسهای ده لوایی در دست داشتند ، هر دو پی در پی ما را از پلیس می ترساندند و می کوشیدند هر چه زودتر کار را به انجام برسانند . اگر مجال می داد من می خواستم بپرسم که پس چرا به جای ده تا اسکناس دو لوایی ، دو تا اسکناس ده لوایی دیگر نمی دهید ؟ اما آنها با مهارت فرصت هیچگونه واکنش و سخنی را به سوی مقابل نمی دادند . به هر روی من فریب را خوردم و به خانم گفتم یک اسکناس سد دلاری را هم به او بدهد ، و این سیاه کار او پس از به انجام رساندن کار و گرفتن اسکناس سد دلاری از ما ، درست مانند شیطان بی درنگ ناپدید شد . اما هنگامی که ما روی همان سندلی که پیشتر می خواستیم بنشینیم و پولها را یک بار دیگر بشمریم و این کلاه بردار دومی مجال نداده بود ، نشستیم و خواستیم داشته هایمان به لوا را یک بار دیگر عملا بررسی دست کم سیسد لوا موجودی داشته باشیم ، اکنون بیش از سد و بیست لوا در کیف المیرا موجود نبود ! من نخست خانم را سرزنش کردم که : إ ، پس بازمانده ی پولها کجاست ؟ اما المیرا با خشم پاسخ داد که : همه ی پولها همین است ، همین است ! و در اینجا بود که تازه شست ما خبردار شد که این حیوانات سر ما چه کلاه گشادی گذاشته بودند ، و سد دلار به همین سادگی از دست رفته بود . البته که اعصابمان خیلی خیلی خرد شد ، اما من به المیرا گفتم : ولی تو نگران نباش ، اشکال از من بود ، تو یک جایی در میان راه بسیار باهوشتر از من عمل کردی ، اما من اغفال شدم ، و حق من بود . چون آمدم و روی اصلی از قانون اساسی داخلی خویشتن که من خود هرگز از آنها سرپیچی نمی کردم ، و آن عدم مراوده و کار با صرافی دستفروش بود و من در تهران و در میدان فردوسی مگر به آهنگ تفریح و مسخره کردن هرگز به آنها نگاه هم نمی کردم ، پا گذاشتم . خوب دستفروش (هر گونه دستفروشی) یعنی آدم بی کلاس از همه جا مانده ای که حاضر است و این را حق خود می داند که برای بدست آوردن اندکی پول دست به هر کاری بزند ، و با این که بر واژگون مغازه ها نه مالیات و عوارض می دهد و نه اجاره مغازه و نه پول آب و برق و تلفن و گاز ، و بر این پایه قاعدتا باید جنس یا خدمات او ارزانتر از مغازه ها باشد ، و معمولا هم سود خوبی بهره اش می شود ، اما او برای بدست آوردن سود بیشتر باز هم در کار خود تقلب می کند ، چون دفتر و دستکی ندارد ، و پیدا کردن و دسترسی به او بر پایه ی نداشتن جای یکسان و همیشگی هرگز آسان نیست . و بر فرض در دسترس بودن ، بدلیل ارائه نکردن فاکتور چیزی را بر علیه او نمی توان اثبات کرد . از این رو یک چنین کسی یک آدم از هر سو بی کلاس ، بدبخت ، و آسمان جل است . و چه کسی با یک آدم بی کلاس طرف می شود ؟ یک ادم بی کلاس مانند خود او . که هیچ چیز برایش ارجدار نیست ، او را می شناسد ، از جایگاه پنهان شدنش آگاه است ، و توان گلاویز شدن با او را دارد . بدین ترتیب یک آدم با کلاس و درست و حسابی هرگز هیچ داد و ستدی را با یک چنین آدم فرومایه و سطح پایینی انجام نمی دهد . زیرا برای نمونه اگر ساندویچ می فروشد ، بی درنگ باید درباره ی تندرستی فلافل های میان آن دودلی به خود راه داد که از چه معجون شلم شوربایی درست شده یا روغنی که در آن فلافل ها را سرخ کرده بارها سرد و گرم شده و مرده ریگ روزهای یا هفته های پیش نباشد . یا اگر کار او برای نمونه فروش ابزارآلات صوتی یا ساعت است بی درنگ باید درباره ی مال دزدی یا تقلبی یا دست دوم یا معیوب بودن یا بی کیفیت بودن کالای ارائه شده از سوی او اندیشه ی جدی به دل راه داد . یا اگر در یک وانت میوه می فروشد بی گمان میوه ی او کال است یا کاستی دیگری دارد ، یا هم اگر نداشته باشد این بیشتر به شانس تو بستگی دارد . در حالی که شما اگر از مغازه های میوه فروشی خرید نمایی بسادگی درخواهی یافت که کدام میوه فروش همیشه میوه های خوب می آورد و نرخهای او نیز پایین تر است و از این رو همیشه می توانی با خیالی آسوده از او خرید نمایی . یا اگر دستفروش یک صراف است ، به همین روش اندیشیدن به انواع تقلب درباره ی او از اوجب واجبات است ، زیرا بویژه صرافی دستفروش یعنی یک کلاه بردار به تمام معنی . البته من به تن خود(شخصا) دیرزمانیست به این برآیند رسیده بودم که هیچگونه دادو ستدی را با یک دستفروش نبایستی انجام داد ، و هیچ چیز ، مطلقا هیچ چیز نباید از یک دستفروش خرید ، اما در اینجا یک بار دیگر ناآزمودگی کرده و بسادگی فریب یک پیشنهاد بسیار مناسب را خوردم . و بر همین پایه می خواستم برای کسانی که این نوشته را می خوانند تاکید کنم که شما باید همواره چنین فرض کنید که یک دستفروش همیشه مورد جالبی را برای فریفتن شما آماده در جیب خود دارد . پس نباید ، به هیچ روی نباید به چنین کسانی نزدیک شد تا به شیوه ای بنیادین فرصت وسوسه کردن خود را مانند شیطان از آنان سلب کنیم . و این آزمایش ارمغان گرانبهایی است از من پیشکش به شما ، و از گذشته گفته اند : بسیار خوب ، کارها برای بارها . زیرا این روش کلاه برداری چیزی بود که هرگز کسی تا کنون به ما گوشزد نکرده بود ، اما من آنرا به عنوان آزموده(تجربه)ای گرانبها ، بی آن که بخواهید خود این آزمایشهای تلخ را بیازمایید ، برای شما بازگو کردم ، تا تاسف تکرار نشود . زیرا کلاهبرداران ، که دستفروشان در زمره ی آنان هستند ، هر روز روش نوینی برای کلاهبرداری خود دست و پا می کنند و در بنیاد این تنها زمینه ایست که اندیشه ی آنها در آن ورزیده شده و کارآیی شگفت انگیزی دارد . پس به هیچ روی نباید به آنها نزدیک شد تا به هیچ روی اسیر ترفندهای آنان نشویم . نه این که کلاهبرداران آدمهای باهوشی باشند ، اما چون آنها روی هر روش نوین برای کلاهبرداری ساعتها می اندیشند و مغز آنها نیز در این باره سرانجام به ورزیدگی شگفت انگیزی دست می یابد ، ما هر چند هم که آدمهای باهوشی باشیم ، در آن چند لحظه ی انجام عملیات فریب از سوی کلاهبرداران ، ذهنمان توان تحلیل و بررسی فریبکاریهای ساعتها اندیشیده شده ی این اذهان ورزیده شده در فریبکاری را نخواهد داشت .
به هر روی ما تا دوروبر ساعت بیست و یک و سی دقیقه همینجور در بازار گشت می زدیم . چند تا عکس دیگر برداشتیم ، اما خاطرمان بيشتر سرگرم داستان بالا و در حقیقت از این رویداد نامنتظر به بدترین فرمی آزرده بود .

دیگر هوا تاریک شده بود . سرانجام پیاده به یک ایستگاه اتوبوس در همان پیرامون رفته و به جایگاه توریستی ماسه های تلایی بازگشتیم . در ماسه های تلایی نیز تا دوروبر ساعت بیست و چهار در خیابان کرانه ای و پیرامون آن که در این هنگام شب فروشگاههای گوناگون ، دیسکوها ، کازینو ها ، بارها ، رستورانها ، و . . . به شدت اکتیو بودند ، گردش کردیم .و در این میان یک دست شام به نام Grilled Chicken که عبارت بود از دو سیخ نصف و نیمه جوجه که به فرم کباب کوبیده ی خودمان درآورده شده بود ، به همراه اندکی خلال سیب زمینی و چند تکه گوجه فرنگی به بهای هفت لوا میل کرده و به هتل بازگشتیم .در هتل نیز پس از نوش جان کردن یکی یک لیوان پر از نوشابه ی خانواده ای که نیمروز خریده بودیم ، نشستیم شمار بازمانده ی پولهایمان را کردن ، و این که با این پول بازمانده چه کارهایی را می توان یا نمی شود کرد ، چگونه غذا بخوریم ، چه تورهایی برویم(تورهای یک روزه یا چند ساعته ی همین پیرامون وارنا یا کرانه ی توریستی ماسه های تلایی)، و سرانجام این که چگونه رفت و آمد کنیم تا کم نیاوریم . رویهمرفته دوروبر سیسد و بیست لوا افزون بر ریالهایی که نمی شد در اینجا خرج کرد برایمان بازمانده بود . زیرا مبلغ سدو سی چهل لوایی که از دست داده بودیم دست و بالمان رابرای آسان خرج کردن بسته و وضعیت را به شرایط مرزی نزدیک کرده بود . و از همین رو باید بسیار کنترل شده خرج می کردیم . و بی درنگ نیز خوابیدیم تا خاطرات یک روز بد ، در پایان خواب یک شب آرام ، در ذهنمان به طور کامل ریست شود .



4-

پنج شنبه هشت مردادماه هشتاد و هشت ، در بالکن اتاق شماره 1309 ، اشکوب سیزدهم هتل بونیتا(Bonita) در کناره ی توریستی ماسه های تلایی(Golden Sands)در نزدیکی های شهر وارنا در بلغارستان : اتاقهای این هتل مانند بسیاری از هتلهای دیگر در اینجا مشرف بر دریا و جنگل است و رویهمرفته در این جایگاه گردشگری همه ی هتلها در این کوهپایه و در میان انبوه درختان جنگلی جای گرفته اند . هم اکنون ساعت یازده و چهل پنج دقیقه ی بامداد به گاه تهران و ده و پانزده دقیقه به افق سوفیاست . ما نیم ساعت پیش برای خوردن بامدادی به اشکوب همکف رفتیم که بسیار گونه گون و گسترده بود . بخشی از برنامه ی امروزمان گشت و گذار در همین چشم اندازهای پیرامون است ، رفتن سر آن کوه است که درختان سرسبز جالبی دارد ، و دید زدن چشم اندازها از آن بالا .



ما دیشب دوروبر ساعت یک به گاه تهران وارد فرودگاه وارنا شدیم . کار کنترل گذرنامه ها با شتاب انجام گرفت ، اما بارمان را که از زیر دستگاه گذر دادند کنترلچی گفت که کیف چرخ دار المیرا بایستی باز شود . و ما خیال کردیم بی گمان دنبال مواد مخدر یا مواد منفجره یا چیزهایی از این دست هستند . اما چنین نبود . کنترلچی همین که چشمش به تن ماهی ها ، خاویار بادمجان ، و قوتیهای لوبیای ما افتاد گل از گلش شکفت ، و دیگر دل و روده ی کیف ما را در پی چیزهای دیگر زیر و رو نکرد ، و با اشاره به بسته ی کنسروها که آن را به گوشه ای روی میز بازرسی پرت کرده بود فرمود : این را نمی توانید ببرید! إ ، چرا؟ و یک خانم بلغاری آنجا بود که اندکی فارسی بلد بود ، به ما گفت که مواد غذایی کلا ممنوع است ، اینها را می گیرند می اندازند دور ! با خود گفتم : ارواح ننت (مامانت) . ولی بزودی روشن شد که در بنیاد برای پیشگیری از انتقال بیماریها و بویژه آنفلوانزای خوکی و غیره چنین رویه ای پیش گرفته شده بود . با این حال من گمان نمی کنم این جور چیزها به این آسانی از سوی کنترلچیان دورریخته شود . به هر روی در بیرون رفت از بخش کنترل لیدر تور آقای سعید چشم براه گردشگران بود که یکراست ما را بسوی یک اتوبوس ولوو که آن جلو در محوطه ی فرودگاه پارک شده بود ، راهنمایی کرد . در آن هنگام ساعت ولوو سی دقیقه ی بامداد به گاه سوفیا را نشان می داد . هر چه بود ما در این ولوو از این ساعت تا دوروبر ساعت دوی بامداد چشم براه ماندیم تا بازمانده ی گردشگران نیز که برای هر کدام دشواریهای همانندی پیش آمده بود سررسیدند . شمار زیادی از گردشگران که از هر کدام خوردنیهای گرانبهایی گرفته شده بود ، در واقع داشت همه جایشان می سوخت و گویا برابر رسم ایرانیان چانه زنیهای دراز و پی در پی نیز سودی نبخشیده بود . ناچار به ماموران بلغاری تیکه می پراندند تا شاید اندکی خود را سبک یا زخم خود را بدین روش التیام بخشند . برای نمونه از یکی از آنها نزدیک پنجاه هزارتومان (به گفته ی خودش) آجیل گرفته شده بود ، و اکنون آنها کمترین دودلی نداشتند که مامورین از دید آنها قرمساق بلغاری این آجیلها را به جای دور ریختن ، بی گمان خود مصرف خواهند کرد . به هر روی با راهنماییها و توضیحات آقای لیدر در بلندگو از بخش جلو اتوبوس بسوی کناره ی گردشگری ماسه های طلایی راه افتادیم که به گفته ی لیدر از فرودگاه تا آنجا دوروبر سی کیلومتر راه بود . و در آن ساعت دوی پس از نیمه شب از میان شهر وارنا گذشتیم و لیدر توضیحات بیخود گوناگون را دقیقا به گونه ای که وابستگی گردشگران به او از بین نرود در این میان به گردشگران ارائه می داد . زیرا او بعدا با گردشگران کار داشت و برگه ای از لیست تورهای یکروزه ی جاهای دیدنی پیرامون کناره توریستی ماسه های تلایی و شهر وارنا که بصورت اوپشنال(اختیاری) بود ، اما در صورتی که گردشگران در آنها شرکت می کردند برای آقایان لیدر سود سرشاری داشت ، بزودی در اختیار گردشگران قرار گرفت . به هر روی از میان شهر وارنا که می گذشتیم لیدر برای نمونه می گفت که اینجا فلان جاست و آنجا که ملاحظه می فرمایید (ولی در واقع چون شب بود و ماشین با شتاب گذر می کرد ما چیز ویژه ای بدرستی ملاحظه نمی کردیم )کلیسای دیدنی یا دانشکده پزشکی یا پاساژ فروش پوشاک و پارچه ارزان و مناسب شهر وارنا . و در این میان با هوشمندی برای تورهای بسیار گران و نامناسب خود تبلیغ می کرد ، که یکی از نمونه های آن همین رفت و برگشت به وارنا از کناره ی توریستی و آمدن به این فروشگاههای پارچه و لباس به اصطلاح ارزان بود . که ما در این شهر وارنا هیچگونه ارزانی در این یک هفته اقامت خود واقعا به چشم ندیدیم . به گفته ی دیگر همه ی هوش و حواس لیدر در هنگام سخن گفتن و کمابیش تک تک جملاتی که بر زبان می آورد معطوف به سودجویی و تبلیغ تورهای یکروزه ی خود بود که تا رسیدن به هتل همه ی آنها را از روی لیستی که در اختیار گردشگران قرار داده بود یک به یک بررسی و از خوش گذشتن در صورت شرکت و نام نویسی هر یک از گردشگران در آنها سخن گفته بود . یعنی دقیقا سرکیسه کردن هم میهنان گردشگر به جای راهنمایی و کمک به آنها به گونه ای که هزینه ی آنها هرچه کمتر شود ، که براستی جای تاسف است . برای نمونه هنگامی که از او پرسیده می شد کجا پولهایمان را چینج نماییم او نخست ملت را خودش ارجاع می داد ، و در صورت تمام شدن پولهای خودش می گفت اگر در تور یکروزه ما برای خرید در وارنا شرکت کنید در آنجا به شما خواهیم گفت دقیقا در کجا پولهایتان را جابجا نمایید . در حالی که جای مناسب برای جابجایی پولها در همین کناره ی ماسه های تلایی هم موجود بود . اما در باره گرانی تورهای یکروزه ی جناب لیدر (که پس از این نیز باز درباره ی آن سخن خواهم گفت) همین بس که تور چند ساعته یا یکروزه ی رفت و برگشت او به شهر وارنا برای خرید برای هر تن پانزده هزار تومان آب می خورد و برای دو تن سی هزار تومان . یعنی تنها کرایه ی رفت و برگشت دو تن به شهر وارنا با یک اتوبوس یا می نی بوس می شد سی هزار تومان . این در حالی است که هزینه ی رفت و برگشت از منطقه ی توریستی گلدن سندز یا ماسه های تلایی تا هر جای شهر وارنا با اتوبوسهای خطی برای دو تن دست بالا تنها نه هزار تومان است و نه بیشتر . چهار هزار و پانسد توان رفت و چهار هزار و پانسد تومان برگشت . هر وقت خواستی می روی و هر گاه نیز کارت به پایان رسید بر می گردی . دیگر سی هزارتومانش کجا بود ؟ در بنیاد این آقایان لیدر با سو ء استفاده از ناآشنایی هم میهنان با کمال تاسف باید گفت آنها را به ترتیب فوق یا به شیوه های دیگر تا جایی که جا دارد می دوشند .
به هر سرنوشت برای هر چند تا از گردشگران برابر درخواست خودشان هتلی گرفته شده بود ، که هر چند همگی این هتلها در کناره ی توریستی ماسه های تلایی و نزدیک به بود ، اما شمار ستاره های هتلها با هم نایکسانی از خود نشان می داد . هر چه بود دوروبر ساعت چهارده و سی دقیقه ما به هتل بونیتا رسیدیم که پس از تحویل گذرنامه و نشان دادن برگه های رزرواسیون هتل که از سوی آژانس گردشگری در تهران در اختیارمان گذاشته شده بود و گفتگوهای آقای لیدر با خانم مسئول پذیرش وقت ، دیگر همه چیز اکی بود و دشواری ویژه ای وجود نداشت ، و بدین ترتیب ما می توانستیم با سوار شدن به آسان بر(آسانسور) به اتاقمان در اشکوب سیزده ، یعنی اتاق شماره 1309 برویم . شمار چهارده تن از ایرانیان درون اتوبوس به هتل بونیتا آمدند که هم اکنون دم در آسانبر همچون ما چشم براه رفتن به اتاقهای خود بودند . اما نکته اینجاست که چند آن پیش دختری که به روش برهنه ای رخت پوشیده بود ناگهان به درون هتل آمد و اینک او نیز در کنار ما روبروی آسانبر ایستاده بود ، و آمده بود تا مگر کسی او را به اتاق خود فرا بخواند . دخترک کم سن و سال به نگر می رسید اما رخسارش گیرایی چندانی نداشت . از موهای درهم پیچیده(مجعد) ای بهره می برد و به نگر می رسید بدن خود را زیادی برنزه کرده بود ، که شاید ایرانیان از این چگونگی چندان خوششان نمی آمد . این بود که هنگامی که ما در چهارچوب نفرات پایانی پای به درون آسانبر گذاشتیم ، نگاه حسرت بار دخترک که دم در آسانبر بی مشتری و تنها مانده بود ، بدنبالمان بود . در بنیاد من دلم سوخت و می خواستم چون نمی شد با او کاری کرد ، همینجوری به او کمی پول بدهم . اما المیرا با ناراحتی گفت : نه ، این که کار نیست ، برود کار دیگری انجام دهد . که من در پاسخ گفتم : ای بابا ، اینجوریها هم نیست ، کار کجا بود ؟


اتاق کولر اسپلیت داشت که روی تایمر گذاشته شده بود . یخچال و تلوزیون داشت ، دمپایی نداشت حتی یکی برای دستشویی ، و دستشویی آن تنها فرنگی بود و جوری است که تنها می توانی خود را با دستمال تمیز کنی ، زیرا هیچ شیر آبی در کنار آن وجود ندارد . نزدیکیهای ساعت سه به افق سوفیا خوابیدیم ، اما المیرا چون از هنگام خوابش گذشته و بی خواب شده بود تا دوروبر ساعت پنج هنوز خوابش نبرده بود ، بویژه روشن و خاموش شدنهای کولر او را بی خوب و برای همین آن را خاموش کرده بود . این بود که من پیشنهاد کردم اگر گرم است می تواند در بالکن را باز بگذارد . که پاسخ چنین بود : نه ، گرمم نیست ، ولی چون من حتما باید پتو رو بگیرم ، این است که نیاز به روشن بودن کولر وجود دارد . ولی خوب گاهی به جای پتو ، می توان زیر ملافه رفت .

3-

بار خود را بستم
رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر
(سهراب سپهري)
ساعت پنج دقیقه ی بامداد روز هشت مردادماه هشتاد و هشت ، بر فراز آسمان در هواپیمای شرکت ایربلغاریا : این هواپیما که قرار بود ساعت بیست و بیست و پنج دقیقه پرواز نماید با بیش از یک ساعت دیرکرد سرانجام ساعت بیست و یک و سی دقیقه به هوا برخاست . این هواپیما که همگی پرسنل پرواز آن به همراه خود خلبان بلغاری بوده و وابسته به یک شرکت بلغاریست ، در آغاز کار بسیار ناشیانه و با شیب بسیار زیادی به هوا برخاست ، با تکانها و سروصداهای ناهنجار و شدید کار خود را دنبال کرد ، و سرانجام در پایان پانزده دقیقه ی نخستین پرواز نزدیک بود به یکباره واژگون و نابودمان سازد ، به گونه ای که المیرا که خیلی زود دست به کار خواب شده بود ، با ترس زیاد ناگهان از خواب پرید ، و از شدت ترس بازوان و پاهای مرا در دست گرفت . و من خودم در همه ی رهنوردیهای هوایی براستی این نخستین بار بود که با یک چنین تکان هراسناک و ویرانگر هواپیما که بروشنی در آستانه ی چپه شدن بود روبرو می شدم . رهنوردان یا گردشگران که در یک آن همگی ترسیده و اشهد خود را خوانده بودند ، کوشیدند با لودگی و خنده بر ترس خود و خانواده ی خود چیره شوند ، و از همان آغاز تیک آف یکی با اشاره به افتادن هواپیمای مسیر قزوین- ایروان مسخره بازی درآورد که : فقط پانزده دقیقه ی اول پرواز مهم است . اگر از قزوین عبور کند و نیفتد دیگر انشاءالله مشکلی نخواهد بود . به هر روی از پذیرایی نخستین با شکلات که در هواپیماهای ایرانی معمول است نیز نشانی نبود . از همان لحظه ی نخستین پرواز و پیش از برخاستن چراغها را خاموش و پس از بلند شدن کامل و فاصله گرفتن از زمین و حالت پایدار به خود گرفتن ، دوباره آنرا روشن کردند . مهمانداران سه دختر زیبا با موهای کاملا بلوند و یک پسر بلغاری بودند که پس از تنها چهل و پنج دقیقه تا یک ساعت بر خلاف شرکتهای هواپیمایی ایران با غذای گرم آغاز به پذیرایی کردند . غذا جوجه کباب بلغاری (سرچوب) بود ، با یک ذره برنج شل (درست همانند برنج ترکها) ، و یک نان گرد باگت ، که به هیچ روی سیرکننده نبود . همچنین یک کیک بسیار کوچک ، یک پنیر مثلثی ، یک کره ، و یک ذره شیر در پلاستیکی قلمی به همراه خلال ، نمک ، شکر ، فلفل ، دستمال کاغذی ، چنگال ، کارد ، و سرانجام قاشق پلاستیکی از دیگر محتویات بسته ی پذیرایی بود . که به زودی جویس یا همان آب میوه ی خودمان نیز پخش گردید . اما ما دیگر مایه دردسر نشدیم - هر چند خیلی ها شدند- که بابا یک کم نان بدهید ، اینجوری که کسی سیر نمی شود . به همان چیزها بسنده کردیم . اما جوجه کبابشان انصافا بامزه و خیلی جالب بود ، یعنی چیز دیگری بود ، که من تا کنون همانند آن را در هیچ جایی نخورده بودم . پیش از این هم در بلندگو که تمام گفتگوهای آن به زبان انگلیسی بود اعلام کرده بودند که پذیرایی به چه ترتیب خواهد بود . به زودی نیز روشن شد که آن یک ذره شیر و شکر و کیکی نیز که در بسته ی پذیرایی دیده می شد ، به چه درد می خورد و برای چه امر مهمی بود . زیرا تنها بیست دقیقه پس از پخش بسته های غذایی آغاز به پخش چای یا کافی(قهوه) به دلخواه سرنشینان میان آنها کردند . که من و المیرا کافی درخواست دادیم ، و پس از آن بود که المیرا بزودی دریافت که آن یک ذره شیر و شکر ، و کیک کوچولوی موجود در بسته های غذایی نیز ، ای شگفت پس برای حل کردن در همین کافی کذایی بود . که همین کار را کردیم ، اما نه رنگ قیرمانند این کافی با این یک ذره شیر تغییر می کرد ، و نه مزه ی همچون زهر هلاهل آن . و من که کیکم را هم زودتر خورده بودم ، ناچار شدم کافی خود را با همین تلخی و زهریش نوش جان نمایم . اما المیرا شانسش خوب بود زیرا کیک خود را پیشاپیش میل نکرده بود . نکته ی جالب دیگر برای المیرا این بود که مهمانداران بلغاری مانند ترکها به چای دقیقا همان چای می گفتند و در هنگام پخش می پرسیدند : کافی – چای ؟
بزودی پذیراییها به پایان رسید و یک چرخ دستی پر از عطر ، اسباب بازی بچه ها ، و چیزهای دیگر از سوی مهمانداران به میان کشیده شد . ما نخست گمان کردیم که مانند ایران می خواهند به کودکان اسباب بازی رایگان بدهند . اما چنین نشد . اسباب بازیها و چیزهای دیگر در بنیاد تنها به دوستداران آن به فروش می رسید .
به هر روی پس از آن تکان بسیار ناشیانه ی نخستین ، تا کنون دیگر هواپیما به آرامی آسمان پیمایی کرده و مگر در هنگام پیچیدنها لرزش ویژه ای نداشته است . اما پس از آن تکان ویرانگر ما اکنون از هر تکان ناچیزش در هنگام تغییر جهت یا ارتفاع کم کردن نیز مانند مارگزیده ها وحشت می کنیم . در درازی این پرواز سرنشینان از همان آغاز بیش از پیش سروصدا و شلوغ کرده ، و از جای خود بلند شده اینسو و آنسو رفته و می روند ، و بچه های کوچک نیز بیش از اندازه بیقراری و جیغ و داد کرده اند ، ولی رویهمرفته مهمانداران بلغاری با حوصله با سرنشینان روبرو شده اند . در این پیوند بود که المیرا گفت که اگر سرنشینان بلغاری بودند گمان نمی کنم تا پایان پرواز آوایی از کسی بر می خواست یا کسی از جایش بلند می شد . بچه هم که اینها به خودی خود زیاد ندارند ، یا اگر هم داشته باشند با خود اینقدر اینسو و آنسو نمی برند . به هر روی تا این هنگام که لحظات پایانی پرواز را سپری می کنیم (شاید دست بالا نیم ساعت دیگر به فرود مانده باشد از این پرواز سه ساعت و نیمی) تنها در این نیم ساعت پایانی است که مسافرین و بچه ها تا اندازه ای آرام گرفته اند . زیرا هر چه باشد سروصدا کردن و شلوغی و جنب و جوش هم آدم را از پای در می اورد و خسته می کند . المیرا بر پایه ی نخوابیدن پس از نیمروز (که بدان خوگر شده )توانست چرت کوتاهی بزند ، و من نیز که بخاطر ارائه نشدن روزنامه و هرگونه رسانه ی نوشتاری در هواپیما با دشواری گذراندن زمان روبرو بودم ، خودم را با نوشتن این یادداشت سرگرم کردم . به هر روش هم اینک هواپیما آرام آرام در کار کم کردن بلندی(ارتفاع) و آماده شدن برای فرود در فرودگاه وارناست ، هرچند هنوز از بلندگوی هواپیما در این پیوند چیزی را اعلام نکرده است .